پارت ◇¹⁹
خسته شد و شلاق و پرت کرد...
تمام صورتم و بدنم از خون پر شده بود...نفس نفس جلو اومد و فکم و تو دستش گرفت و محکم فشار داد که صورتم و از درد جمع کردم ...جوری که نفس داغش توی صورتم می خورد گفت:بهت نشون میدم که چقدر بی ارزشی..
با چشمای خمار از درد نگاش می کردم که و با عصبانیت تمام فکم و گرفته بود که چشمام سیاهی رفت همه جا تاریک شد.....
با بی حالی تو جام تکون خوردم از درد چشمام و محکم بهم فشار می ارودم ....سرم درد می کرد ...تمام بدنم می سوخت این دردا در مقابل درد فکم هیچی نبود ...مطمئنم در رفته یا جابه جا شده..چشمام و باز کردم به اطراف نگاه کردم ..هنوز روی او صندلی لعنتی بسته بودم ...تمام لباسم خونی بود اینقد درد زیادی داشتم که نفهمیدم کی دوباره شروع کردم به گریه کردن ...مگه از این بدترم میشه اشکام روی صورتم به زخم لبم می خورد و بدتر می سوخت ..دلم نمی خواست گریه کنم ولی نمی تونستم ...اون یه ادم عوضی ..ازش متنفرم ...متنفررر...از همه متنفر ازم مامان و بابام که ترکم کردن از خانم چان که نتونست جلوش و بگیره از اون سئون خودخواه عوضی ...از این ارباب زاده بی رحم ...اخ خدایا...ببین تو چه حال و روزیم ...بسه دیگ ..دماغمو کشیدم بالا سعی کردم دیگ گریه نکنم ...می خواستم دستم و بصورتم برسونم که در باز شد سریع سرم و اروم بالا چهره سردش دیدم ...دلیل اشکام و نمیدونستم واقعا چرا ...چون ازش متنفر بودم؟ ...اورم به سمت قدم برداشت و نزدیک شد و دستم و باز کرد خم شد پاهامم باز کرد ...با دستام که از درد بزور تکونشون میدادم اشکام و پاک کردم ...
پشت به من گفت:می تونی بری ...
بی صدا سمت در حرکت کردم که با صداش وایسادم ...
تهیونگ:صبر کن
با چشمای اشکی برگشتم سمتش خودشو بهم رسوند و فکم و تو دستش گرفت که از درد اشکی که تو چشمم بود ریخت روی دستش ...بی توجه به دردکی داشتم میکشیدم گفت:به نفعته امشب مثل بقیه اماده شی ورفتار کنی...وگرنه تضمینی برای زنده بودنت ندارم!
با این حرف تمام تنم یخ بست ...اب دهنم و قورت دادم و ترسیده نگاش کردم ...انگار متوجه ترسم شد ...که یه نیش خند زد و فکم ول کرد ...اخ..چرا نمی فهمید درد داره ...بغض کرده از در اتاق رفتم بیرون ...زندگیم دیگ چی کم داشت ها؟...نو الانور بود ..یه جای سالم تو بدنم نیست ...نمی تونم حرفم بزنم ...حالا باید برای شب خودم و اماده میکردم ..چرا اینجوری شد ...سرم پایین بود و یواش اشک میریختم...که دستی و روی شونم حس کردم ...ترسیده سریع برگشتم سمتش ...که با دیدن چهره جین اروم شدم ...اونم اول خنثی نگام میکرد ولی بعد که یکم متوجه اوضاع شد با تعجب بهم نگاه میکرد ...با دیدنش حس ارامش گرفتم ...چرا نبود ...موقعی که نیاز داشتم بیاد کمکم کنه ...حس خفگی داشتم که سریع دستم و کشید و دنبال خودش کشوند ...نمی تونستم ناله کنم و بگم دستم ....
❤
تمام صورتم و بدنم از خون پر شده بود...نفس نفس جلو اومد و فکم و تو دستش گرفت و محکم فشار داد که صورتم و از درد جمع کردم ...جوری که نفس داغش توی صورتم می خورد گفت:بهت نشون میدم که چقدر بی ارزشی..
با چشمای خمار از درد نگاش می کردم که و با عصبانیت تمام فکم و گرفته بود که چشمام سیاهی رفت همه جا تاریک شد.....
با بی حالی تو جام تکون خوردم از درد چشمام و محکم بهم فشار می ارودم ....سرم درد می کرد ...تمام بدنم می سوخت این دردا در مقابل درد فکم هیچی نبود ...مطمئنم در رفته یا جابه جا شده..چشمام و باز کردم به اطراف نگاه کردم ..هنوز روی او صندلی لعنتی بسته بودم ...تمام لباسم خونی بود اینقد درد زیادی داشتم که نفهمیدم کی دوباره شروع کردم به گریه کردن ...مگه از این بدترم میشه اشکام روی صورتم به زخم لبم می خورد و بدتر می سوخت ..دلم نمی خواست گریه کنم ولی نمی تونستم ...اون یه ادم عوضی ..ازش متنفرم ...متنفررر...از همه متنفر ازم مامان و بابام که ترکم کردن از خانم چان که نتونست جلوش و بگیره از اون سئون خودخواه عوضی ...از این ارباب زاده بی رحم ...اخ خدایا...ببین تو چه حال و روزیم ...بسه دیگ ..دماغمو کشیدم بالا سعی کردم دیگ گریه نکنم ...می خواستم دستم و بصورتم برسونم که در باز شد سریع سرم و اروم بالا چهره سردش دیدم ...دلیل اشکام و نمیدونستم واقعا چرا ...چون ازش متنفر بودم؟ ...اورم به سمت قدم برداشت و نزدیک شد و دستم و باز کرد خم شد پاهامم باز کرد ...با دستام که از درد بزور تکونشون میدادم اشکام و پاک کردم ...
پشت به من گفت:می تونی بری ...
بی صدا سمت در حرکت کردم که با صداش وایسادم ...
تهیونگ:صبر کن
با چشمای اشکی برگشتم سمتش خودشو بهم رسوند و فکم و تو دستش گرفت که از درد اشکی که تو چشمم بود ریخت روی دستش ...بی توجه به دردکی داشتم میکشیدم گفت:به نفعته امشب مثل بقیه اماده شی ورفتار کنی...وگرنه تضمینی برای زنده بودنت ندارم!
با این حرف تمام تنم یخ بست ...اب دهنم و قورت دادم و ترسیده نگاش کردم ...انگار متوجه ترسم شد ...که یه نیش خند زد و فکم ول کرد ...اخ..چرا نمی فهمید درد داره ...بغض کرده از در اتاق رفتم بیرون ...زندگیم دیگ چی کم داشت ها؟...نو الانور بود ..یه جای سالم تو بدنم نیست ...نمی تونم حرفم بزنم ...حالا باید برای شب خودم و اماده میکردم ..چرا اینجوری شد ...سرم پایین بود و یواش اشک میریختم...که دستی و روی شونم حس کردم ...ترسیده سریع برگشتم سمتش ...که با دیدن چهره جین اروم شدم ...اونم اول خنثی نگام میکرد ولی بعد که یکم متوجه اوضاع شد با تعجب بهم نگاه میکرد ...با دیدنش حس ارامش گرفتم ...چرا نبود ...موقعی که نیاز داشتم بیاد کمکم کنه ...حس خفگی داشتم که سریع دستم و کشید و دنبال خودش کشوند ...نمی تونستم ناله کنم و بگم دستم ....
❤
۹۳.۲k
۲۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲.۳k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.