ندیمه عمارت p:⁶⁵ پاک شده بود
تهیونگ:درست صبحت کن هامین!
هامین:یه امروز دست از تربیت من بردار... بجاش میفهمی کاری که تو بیس سال پیش انجام ندادی و من انجام دادم...
ازتخت فاصله گرفتمو رو به پنجره گفتم:گفتی آزمایش دی ان ای احتمال خطایی ضعیفی داره؟...بعد احتمال اینکه دکتر قلابی باشه چقدره؟
خواست چیزی بگه که انگشتمو روی دماغم فشار دادم :هیسس..پدرجان..دارم حرف میزنم..بهتر فقط گوش کنی.........کجا بودم؟
نگامو به چشمایی دادم که احساسات هیچوقت ازشون مشخص نبود..:اهان...دکتر قلابی.. از ادم باهوشی مثل شما بعید بود که نفهمه دشمنش با نقشه خیلی توپی سر وقتش اومده.. شایدم حواستون جای دیگ گرم بود...
تهیونگ:دکتر قلابی؟؟...چطور همچین چیزی ممکنه وقتی دکترش یه ادم معروف بود؟..کسی کل حداقل نصف کشور مشناختنش..
هامین:اسمش هنوز یادتونه....فک کنم من بشناسمنش..دکتر لی وون می..بزار سرچ کنم..
اسمش و سرچ کردم و روی اولین تصویر ضریه زدم..گوشی و گرفتم سمتشو نشون دادم:این بود؟...
نگاه عمیقی بهش انداخت و چشماش از تعجب پر شد..چهرشو که دیدم گوشی و سمت خودم گرفتم..لبمو کج کردم و گفت:یکم پیر شده...ولی همچین تکونم نخورده هاا..«دکتر لی وون می..پزشک مامایی متولد سئول با پنجاه و هفت سال سن در بیمارستان خصوصیه سیجونگ مشغول به کار هست»...اووو چقد سابقه کار.. نگاه اینجا چی نوشته..«ایشون هیچ وقت مطب شخصی نداشتن و همچنین قصدی برای داشتن کیلینیک خصوصی ندارن به گفته خودشون بیمارستان محل مناسب تری برای کمک به مردمش هست»..چه خانم مردم دوستی!....
گوشی و جلوی روش تکون دادم و گفتم:چیزی یادت نیومد..بازم بخونم؟...صبر کن من از خاله یونجی یه چیزایی شنیدم...اینکه اون ازمایش کوفتی توی یه کلینیک خصوصی درست غرب شهر گرفته شده...اگه دکتر ایشون بوده باشن...اممم
به عکس اشاره کردم و گفتم: مطب شخصی از کجا آوردن؟... یا این خانم دکتر داره دروغ میگه و میخواد سر ما رو شیره بماله یا دکتر قلابی بوده؟...نظرت چیه؟
اگه میشد مطمئن بودم از چشماش اتیش میبارید...نفساش پر از خشم و درد بود..اینو با تمام وجودم حس میکردم .. سخت نبود درک مردی که اینطور بازیچه شده بود...اونم کی
کسی که کره بخاطر هوش بالاش تحسینش میکنه..اما این ربطی به هوش و زیرکی نداره...وقتی عشق وسط باشه چیزی به نام عقل از کار میوفته...
حرفی نمیزد اما خوب میفهمیدم توی گذشته اس..دنبال دلیل حماقتش!
هامین:بهتر از گذشته بیای بیرون...میخوام توی حال باشی تا بتونی اینده رو درست کنی..این مدرکی بود که بهت ثابت کرد تک تک حرفامو..ثابت کردم دکتر قلابی بوده الانم...
سمت در خروجی رفتم و دایی و دیدم که نشسته روی صندلی...با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم..می دونست دنبال چی اومد و بدون معطلی کاغذ و گذاشت توی دستم...دوباره داخل اتاق برگشتم...توی فکر بود برق چشماش و نمی تونستم نادیده بگیرم...کنارش نشستم و دستشو توی دستم فشردم....
هامین: الانم ثابت میکنم من پسرتم...پسر واقعیت..
برگه ازمایش و جلوش گذاشتم...چشمش به برگه افتاد..اما انگار خیلی وقت پیش حرفمو باور کرد که دیدن جواب ازمایش براش عجیب نبود...
با صدایی که پراز حسرت بود لب زد:چیزی واسه گفتن ندارم! ...نمیدونم این همه سال این ترس چی بود که به جونم افتاده بود...
حالم از شنیدن حرفاش بد شد..صدایی که داشت میرفت برای لرزیدن و نباید میشنیدم...اون نمیدونه این همه سال روانش مریض بوده و منم سعی ندارم بهش بگم...تمام این جدایی و تقصیر کسی نمیندازم حتی بابام...نمیدونم توی گذشتش چی بود که اون و به این حال در اورد..اما واضحه که خیانت دیده...برای همه این موضوع ها بهش حق میدم!
تهیونگ:دلیلشو نمیدونم...در حق خیلیا بد کردم...ا/ت..تو..خواهرت..... خودم!
هامین:تو مقصر هیچی نیست... حداقل من اینو میدونم و مطمئنم... بابا ازت میخوام اینده رو درست کنی...اگه نکنی اینبار شمایی که از چشم من مقصری!..
نیش خند دردناکی زد و گفت:میگی چیکار کنم؟...بیس سال کسی که عاشقانه می پرستیدمش و با تمام زجراش با تمام درداش از خودم دور کردم... بخاطر ...یه ادم عوضی!
هامین:خودت داری میگی یه ادم عوضی...پس تقصیر تو نبوده!..درسته یکم مقصر بودی ولی نه اونقدری که خودتو از همه چی محروم کنی..چرا با مامان حرف نمیزنی..
غمگین لبخند زد و گفت:بنظرت به حرفم گوش میده... من بدجور قلبشو شکستم..
هامین: اگه قرار باشه اینطور عقب بشینی...مامانم برای بار دوم از دست میدی..
تهیونگ:اگه پسم زد چی؟
جیمین:تو حالا برو جلوو..پست زد جهنم دوباره التماس کن...
بابام نگاه حرصیشو انداخت پشت سرم که حدس میزدم مقصدش چشمای دایی باشه..
هامین:یه امروز دست از تربیت من بردار... بجاش میفهمی کاری که تو بیس سال پیش انجام ندادی و من انجام دادم...
ازتخت فاصله گرفتمو رو به پنجره گفتم:گفتی آزمایش دی ان ای احتمال خطایی ضعیفی داره؟...بعد احتمال اینکه دکتر قلابی باشه چقدره؟
خواست چیزی بگه که انگشتمو روی دماغم فشار دادم :هیسس..پدرجان..دارم حرف میزنم..بهتر فقط گوش کنی.........کجا بودم؟
نگامو به چشمایی دادم که احساسات هیچوقت ازشون مشخص نبود..:اهان...دکتر قلابی.. از ادم باهوشی مثل شما بعید بود که نفهمه دشمنش با نقشه خیلی توپی سر وقتش اومده.. شایدم حواستون جای دیگ گرم بود...
تهیونگ:دکتر قلابی؟؟...چطور همچین چیزی ممکنه وقتی دکترش یه ادم معروف بود؟..کسی کل حداقل نصف کشور مشناختنش..
هامین:اسمش هنوز یادتونه....فک کنم من بشناسمنش..دکتر لی وون می..بزار سرچ کنم..
اسمش و سرچ کردم و روی اولین تصویر ضریه زدم..گوشی و گرفتم سمتشو نشون دادم:این بود؟...
نگاه عمیقی بهش انداخت و چشماش از تعجب پر شد..چهرشو که دیدم گوشی و سمت خودم گرفتم..لبمو کج کردم و گفت:یکم پیر شده...ولی همچین تکونم نخورده هاا..«دکتر لی وون می..پزشک مامایی متولد سئول با پنجاه و هفت سال سن در بیمارستان خصوصیه سیجونگ مشغول به کار هست»...اووو چقد سابقه کار.. نگاه اینجا چی نوشته..«ایشون هیچ وقت مطب شخصی نداشتن و همچنین قصدی برای داشتن کیلینیک خصوصی ندارن به گفته خودشون بیمارستان محل مناسب تری برای کمک به مردمش هست»..چه خانم مردم دوستی!....
گوشی و جلوی روش تکون دادم و گفتم:چیزی یادت نیومد..بازم بخونم؟...صبر کن من از خاله یونجی یه چیزایی شنیدم...اینکه اون ازمایش کوفتی توی یه کلینیک خصوصی درست غرب شهر گرفته شده...اگه دکتر ایشون بوده باشن...اممم
به عکس اشاره کردم و گفتم: مطب شخصی از کجا آوردن؟... یا این خانم دکتر داره دروغ میگه و میخواد سر ما رو شیره بماله یا دکتر قلابی بوده؟...نظرت چیه؟
اگه میشد مطمئن بودم از چشماش اتیش میبارید...نفساش پر از خشم و درد بود..اینو با تمام وجودم حس میکردم .. سخت نبود درک مردی که اینطور بازیچه شده بود...اونم کی
کسی که کره بخاطر هوش بالاش تحسینش میکنه..اما این ربطی به هوش و زیرکی نداره...وقتی عشق وسط باشه چیزی به نام عقل از کار میوفته...
حرفی نمیزد اما خوب میفهمیدم توی گذشته اس..دنبال دلیل حماقتش!
هامین:بهتر از گذشته بیای بیرون...میخوام توی حال باشی تا بتونی اینده رو درست کنی..این مدرکی بود که بهت ثابت کرد تک تک حرفامو..ثابت کردم دکتر قلابی بوده الانم...
سمت در خروجی رفتم و دایی و دیدم که نشسته روی صندلی...با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم..می دونست دنبال چی اومد و بدون معطلی کاغذ و گذاشت توی دستم...دوباره داخل اتاق برگشتم...توی فکر بود برق چشماش و نمی تونستم نادیده بگیرم...کنارش نشستم و دستشو توی دستم فشردم....
هامین: الانم ثابت میکنم من پسرتم...پسر واقعیت..
برگه ازمایش و جلوش گذاشتم...چشمش به برگه افتاد..اما انگار خیلی وقت پیش حرفمو باور کرد که دیدن جواب ازمایش براش عجیب نبود...
با صدایی که پراز حسرت بود لب زد:چیزی واسه گفتن ندارم! ...نمیدونم این همه سال این ترس چی بود که به جونم افتاده بود...
حالم از شنیدن حرفاش بد شد..صدایی که داشت میرفت برای لرزیدن و نباید میشنیدم...اون نمیدونه این همه سال روانش مریض بوده و منم سعی ندارم بهش بگم...تمام این جدایی و تقصیر کسی نمیندازم حتی بابام...نمیدونم توی گذشتش چی بود که اون و به این حال در اورد..اما واضحه که خیانت دیده...برای همه این موضوع ها بهش حق میدم!
تهیونگ:دلیلشو نمیدونم...در حق خیلیا بد کردم...ا/ت..تو..خواهرت..... خودم!
هامین:تو مقصر هیچی نیست... حداقل من اینو میدونم و مطمئنم... بابا ازت میخوام اینده رو درست کنی...اگه نکنی اینبار شمایی که از چشم من مقصری!..
نیش خند دردناکی زد و گفت:میگی چیکار کنم؟...بیس سال کسی که عاشقانه می پرستیدمش و با تمام زجراش با تمام درداش از خودم دور کردم... بخاطر ...یه ادم عوضی!
هامین:خودت داری میگی یه ادم عوضی...پس تقصیر تو نبوده!..درسته یکم مقصر بودی ولی نه اونقدری که خودتو از همه چی محروم کنی..چرا با مامان حرف نمیزنی..
غمگین لبخند زد و گفت:بنظرت به حرفم گوش میده... من بدجور قلبشو شکستم..
هامین: اگه قرار باشه اینطور عقب بشینی...مامانم برای بار دوم از دست میدی..
تهیونگ:اگه پسم زد چی؟
جیمین:تو حالا برو جلوو..پست زد جهنم دوباره التماس کن...
بابام نگاه حرصیشو انداخت پشت سرم که حدس میزدم مقصدش چشمای دایی باشه..
۹۴.۳k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.