بلاخره اومدم پارت بدم💪🏼
بلاخره اومدم پارت بدم💪🏼
اسمان روشن🌚
این پست هنتای داره دوست نداری نبین گزارشم نده🗡🗡
از زبان دازای: نه نباید اینکارا میکردم من...من باید ازش عذر بخوام
*لرزش دست
رو به چویا کرد
دازای:تو همینجا بمون من میرم
چویا:باش
*رفتن دازای پیش ماری
*در زدن
ماریـ:کیه؟
دازی:منم
ماری:سرم داد زدی ..روم دست بلند کردی..فوشم دادیی ..دیگه چی میخوایی*بغض و خشم
*دازای در را باز کرد و رفت پیش ماری
دازی:اومدم معذرت خواهی کنم...
ماری:نیازی نیست
دازای:متسفم ...من واقعا متسفم
ماری:برو پیش همون چویات..منم یکی دیگه را پیدا میکنم
دازای:ماری....من تورو دوست دارم حتا..بیشتر دازای*دروغ داره میگه تا ماری خوشحال بشه
ماری:خفع شو همتون یه مشت دروغگویین ..یادت رفته مهبت من اینکه دروغ را تشخیص بدم
دازای:عا..عا
ماری،لطفا همین الان برو
دازای ـ:باش*رفت
از زبان چویا:حس بدی دارم...حس میکنم همچی بخاطر من خراب شد..و واقعا همینطورم هست*گریه
*دازای چویا را دید و دوید پیشش
دازای،:چویاا خوبی
چویا اشکاشا پاک کرد:ارع خوبم
دازای :نه نیستی داری گریع میکنی
*بغل کردن چویا
چویا :من ..من واقعا متسفم..که..رابطه تو باماری را خراب کردم
*بغض
دازای:نه اون فقط یه دعوای ساده بود همین...
*بوسیدن لب چویا که ماری میبینه
از زبان ماری:واقعا گریم گرفت
و خیلی زود ازاونجا فرار کردم تا دیگه اون صحنه را نبینم
رفتم یه گوشه و نشستن که نفهمیدم و
خوابم برد
وقتی بیدار شدم چویارا بالا سرم دیدم که......
تموم شدد🌚....شرایط ۱۰ تا لایک🥳
اسمان روشن🌚
این پست هنتای داره دوست نداری نبین گزارشم نده🗡🗡
از زبان دازای: نه نباید اینکارا میکردم من...من باید ازش عذر بخوام
*لرزش دست
رو به چویا کرد
دازای:تو همینجا بمون من میرم
چویا:باش
*رفتن دازای پیش ماری
*در زدن
ماریـ:کیه؟
دازی:منم
ماری:سرم داد زدی ..روم دست بلند کردی..فوشم دادیی ..دیگه چی میخوایی*بغض و خشم
*دازای در را باز کرد و رفت پیش ماری
دازی:اومدم معذرت خواهی کنم...
ماری:نیازی نیست
دازای:متسفم ...من واقعا متسفم
ماری:برو پیش همون چویات..منم یکی دیگه را پیدا میکنم
دازای:ماری....من تورو دوست دارم حتا..بیشتر دازای*دروغ داره میگه تا ماری خوشحال بشه
ماری:خفع شو همتون یه مشت دروغگویین ..یادت رفته مهبت من اینکه دروغ را تشخیص بدم
دازای:عا..عا
ماری،لطفا همین الان برو
دازای ـ:باش*رفت
از زبان چویا:حس بدی دارم...حس میکنم همچی بخاطر من خراب شد..و واقعا همینطورم هست*گریه
*دازای چویا را دید و دوید پیشش
دازای،:چویاا خوبی
چویا اشکاشا پاک کرد:ارع خوبم
دازای :نه نیستی داری گریع میکنی
*بغل کردن چویا
چویا :من ..من واقعا متسفم..که..رابطه تو باماری را خراب کردم
*بغض
دازای:نه اون فقط یه دعوای ساده بود همین...
*بوسیدن لب چویا که ماری میبینه
از زبان ماری:واقعا گریم گرفت
و خیلی زود ازاونجا فرار کردم تا دیگه اون صحنه را نبینم
رفتم یه گوشه و نشستن که نفهمیدم و
خوابم برد
وقتی بیدار شدم چویارا بالا سرم دیدم که......
تموم شدد🌚....شرایط ۱۰ تا لایک🥳
۴.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.