فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p34
*از زبان هایون*
گیج شده بودم... جونگ کوک به مامانم گفت عمه!! یعنی من و اون باهم...
امکان نداره باید از مامان یا خودش بپرسم
هایون: مـ..میشه یکی بگه اینجا چخبره؟!
جونگ کوک: این که سادس!! من...
سان یونگ: دخترم... من عمه ی رئیست جئون جونگ کوکم!!من از خانواده ی جئونم!!
هه سو: پس چرا؟!
هان: چرا بهمون چیزی نگفتین؟!
سان یونگ: الان.. زمانش نبود ما میخواستیم جور دیگه ای شما بفهمین!! میخواستیم جور دیگه ای دایی هاتون و خاله هاتون رو ببینید!!
هان: پس پدربزرگ یا مادربزرگ...!
هیون: پدربزرگ نداریم و مادربزرگمون هم عمری نداره!! به جا رو تخت افتاده و حتی به سختی میتونه حرف بزنه!!
هه سو: اوپا.. تو میدونستی؟!
هیون: ناسلامتی بزرگ تر از شماهام!!!
سان یونگ: اینا رو ول کنین!! من امروز میخوام برگردم!!
جونگ کوک: منم میام عمه..
هایون: ولی بچه ها...؟!
جونگ کوک: بهشون میگیم موقعیت اضطراریه باید برگردیم!!
هایون: هرجور خودت صلاح میدونی!!
و از خونه زدیم بیرون و رفتیم پیش بچه ها.. جونگ کوک پسرا رو برد تو اتاق و وقتی اومدن گفتن اماده ی حرکت باشین
یونا: اینا چشون شده؟!
هانول: صبح که رفتین خونه.. چیزی شد؟!
هایون: اره... باورتون نمیشه اگه بگم...
هانول: بگو اونی!!
هایون: من دختر عمه ی جونگ کوکم و اون پسر داییمه!!
یونا: جـ...جدی؟!
هانول:«با جیغ» یس!!
هایون: هیششش... جمع کنین بریم الان صداشون در میاد!!
و رفتیم پایین و از سوک جونگ شیی و جی وو خداحافظی کردیم و رفتیم همراه مامانم اینا سوار چت شخصی شدیم و رفتیم سئول...
گیج شده بودم... جونگ کوک به مامانم گفت عمه!! یعنی من و اون باهم...
امکان نداره باید از مامان یا خودش بپرسم
هایون: مـ..میشه یکی بگه اینجا چخبره؟!
جونگ کوک: این که سادس!! من...
سان یونگ: دخترم... من عمه ی رئیست جئون جونگ کوکم!!من از خانواده ی جئونم!!
هه سو: پس چرا؟!
هان: چرا بهمون چیزی نگفتین؟!
سان یونگ: الان.. زمانش نبود ما میخواستیم جور دیگه ای شما بفهمین!! میخواستیم جور دیگه ای دایی هاتون و خاله هاتون رو ببینید!!
هان: پس پدربزرگ یا مادربزرگ...!
هیون: پدربزرگ نداریم و مادربزرگمون هم عمری نداره!! به جا رو تخت افتاده و حتی به سختی میتونه حرف بزنه!!
هه سو: اوپا.. تو میدونستی؟!
هیون: ناسلامتی بزرگ تر از شماهام!!!
سان یونگ: اینا رو ول کنین!! من امروز میخوام برگردم!!
جونگ کوک: منم میام عمه..
هایون: ولی بچه ها...؟!
جونگ کوک: بهشون میگیم موقعیت اضطراریه باید برگردیم!!
هایون: هرجور خودت صلاح میدونی!!
و از خونه زدیم بیرون و رفتیم پیش بچه ها.. جونگ کوک پسرا رو برد تو اتاق و وقتی اومدن گفتن اماده ی حرکت باشین
یونا: اینا چشون شده؟!
هانول: صبح که رفتین خونه.. چیزی شد؟!
هایون: اره... باورتون نمیشه اگه بگم...
هانول: بگو اونی!!
هایون: من دختر عمه ی جونگ کوکم و اون پسر داییمه!!
یونا: جـ...جدی؟!
هانول:«با جیغ» یس!!
هایون: هیششش... جمع کنین بریم الان صداشون در میاد!!
و رفتیم پایین و از سوک جونگ شیی و جی وو خداحافظی کردیم و رفتیم همراه مامانم اینا سوار چت شخصی شدیم و رفتیم سئول...
۱۰.۳k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.