"سناریو"
(درخواستی)
وقتی با دخترشون قهر بودن و داشت به دخترشون تج*وز میشد.
پارت۳
باز هم جیمین اون چهرهی عصبی ترسناک رو به خودش گرفته بود که مو به تن همه سیخ میکنه!
_اهههه! نمیتونم باور کنم اون همچین حرفایی بهم زد! کجای تربیتش کم گذاشتم مگه!
جیمین به قدری مشاجره با دخترش رو مخش رفته بود که الان میتونست هر کس و چیزی رو که جلو دستشه پاره کنه! اصلا ازش انتظار نداشت اون حرفا رو بهش بگه...
همینطور با خودش بلند بلند حرف میزد و از پلهها بالا میرفت! جوری که همه میتونستن صدا شو بشنون!
+*چی... امکان نداره!صدای خودشه!*بابا!
جیمین با صدای دخترش که از تو اتاق صداش میزد به سمتش برگشت.
_هع...فکرشم نکن که انقدر راحت فراموش میکنم خانم پارک...
+نه بهم دست نزن!
×آروم باش!یکم خفه خون بگیر!
+نمیخوااااامممم بابا کمککککک
جیمین با شنیدن داد زدن دختر به سمت در برگشت.
هیچکس خونه نبود...یعنی چه خبره؟
جیمین همینطور که درو باز میکرد زمزمه کرد:
دعا کن فقط برای یه سوسک انقدر جیغ و داد....
×اهههه دختر چرا انقدر تکون میخوری!
جیمین یهو به سمت نرد حملهور شد و اونو از دخترش جدا کرد.
_چطور جرعت کردی به دخترم دست درازی کنی عوضی!
عصبانیتو میشد از چشمای آتیش گرفتهی جیمین راحت دید...این چشما قابلیت تبدیل کردن جیمین به یه قاتل رو داشت!...
جیمین باهاش درگیر شد و اونو از پله ها پایین هل داد.
حتی براش مهم نبود که زندس یا مرده.
به اتاق دخترش برگشت.
دخترک طفلی از ترس داشت میلرزید و زیر پتوش قایم شده بود.
جیمین به دختر بچهی لرزون و تخت خونی نگاه میکرد.
به سمتش رفت و اونو توی آغوش پدرانش فشرد:
دخترم مطمئن باش که تقصیر تو نیست..خب؟ من میدونم که تو بی تقصیری..پاشو عزیزم..باید برسونمت بیمارستان..
.
.
تهیونگ با دخترش اومده بودن رستوران.
بعد دعوای سنگینی که باهم داشتن اون واقعا بهم ریخته بود.
_چرا انقدر باید حساس باشه؟واقعا مجبور بودیم اینجا دعوا کنیم!؟
تقریبا نیم ساعت میشد که دختر تهیونگ رفته بود دستشویی و برنگشته بود.
_چرا انقدر طولش میده!؟
تهیونگ صبرش تموم شد و خودش به سمت دستشویی رفت.
+ولم کن! آخ...خواهش میکنم..تمومش کن! بابایییی
×هع..دختر مگه یادت رفته؟الان با بابات دعوات شده! شک نداشته باش ولت کرده رفته!
+نه..هق..بابام ولم نمیکنه...
×آححح دختر...باباتو بیخیال شو..یکم برام ناله کن!...
_نظرت در مورد کرده شدن با این چوب یه متری چیه؟چی باعث شد فکر کنی دخترمو میزارم برم که تو اینجوری بهش دست درازی کنی عوضی؟
مرده تا چشماش به تهیونگ افتاد دختر رو روی زمین ول کرد.
+آخ...
تهیونگ یغهشو چسبید و تی رو نشونش داد.
_خودت انتخاب کن..با این به فاکت بدم یا اون پایینی رو به فنا بدم؟
از سر و صدا گارسون های رستوران متوجه شدن و اومدن.
"آقای کیم!مشکلی پیش اومده؟
_بله...مشکل خیلی بزرگیم پیش اومده...شما احمقا چطور صدای دخترمو نشنیدین!
از بلندی صداش همه میخکوب شده بودن.
_به پلیس تلفن میکنید یا منتظرید جلو چشاتون به فاکش بدم؟
...
تهیونگ کتشو درآورد و تن دخترش کرد.
اونو تو آغوشش کشید و بلندش کرد:
دیگه جات امنه...نمیزارم تنهایی جایی بری.
+بابا من...
_هیشش! داری خونریزی میکنی..سریع میرسونمت بیمارستان..
منتظر پارت بعدی باشید...
وقتی با دخترشون قهر بودن و داشت به دخترشون تج*وز میشد.
پارت۳
باز هم جیمین اون چهرهی عصبی ترسناک رو به خودش گرفته بود که مو به تن همه سیخ میکنه!
_اهههه! نمیتونم باور کنم اون همچین حرفایی بهم زد! کجای تربیتش کم گذاشتم مگه!
جیمین به قدری مشاجره با دخترش رو مخش رفته بود که الان میتونست هر کس و چیزی رو که جلو دستشه پاره کنه! اصلا ازش انتظار نداشت اون حرفا رو بهش بگه...
همینطور با خودش بلند بلند حرف میزد و از پلهها بالا میرفت! جوری که همه میتونستن صدا شو بشنون!
+*چی... امکان نداره!صدای خودشه!*بابا!
جیمین با صدای دخترش که از تو اتاق صداش میزد به سمتش برگشت.
_هع...فکرشم نکن که انقدر راحت فراموش میکنم خانم پارک...
+نه بهم دست نزن!
×آروم باش!یکم خفه خون بگیر!
+نمیخوااااامممم بابا کمککککک
جیمین با شنیدن داد زدن دختر به سمت در برگشت.
هیچکس خونه نبود...یعنی چه خبره؟
جیمین همینطور که درو باز میکرد زمزمه کرد:
دعا کن فقط برای یه سوسک انقدر جیغ و داد....
×اهههه دختر چرا انقدر تکون میخوری!
جیمین یهو به سمت نرد حملهور شد و اونو از دخترش جدا کرد.
_چطور جرعت کردی به دخترم دست درازی کنی عوضی!
عصبانیتو میشد از چشمای آتیش گرفتهی جیمین راحت دید...این چشما قابلیت تبدیل کردن جیمین به یه قاتل رو داشت!...
جیمین باهاش درگیر شد و اونو از پله ها پایین هل داد.
حتی براش مهم نبود که زندس یا مرده.
به اتاق دخترش برگشت.
دخترک طفلی از ترس داشت میلرزید و زیر پتوش قایم شده بود.
جیمین به دختر بچهی لرزون و تخت خونی نگاه میکرد.
به سمتش رفت و اونو توی آغوش پدرانش فشرد:
دخترم مطمئن باش که تقصیر تو نیست..خب؟ من میدونم که تو بی تقصیری..پاشو عزیزم..باید برسونمت بیمارستان..
.
.
تهیونگ با دخترش اومده بودن رستوران.
بعد دعوای سنگینی که باهم داشتن اون واقعا بهم ریخته بود.
_چرا انقدر باید حساس باشه؟واقعا مجبور بودیم اینجا دعوا کنیم!؟
تقریبا نیم ساعت میشد که دختر تهیونگ رفته بود دستشویی و برنگشته بود.
_چرا انقدر طولش میده!؟
تهیونگ صبرش تموم شد و خودش به سمت دستشویی رفت.
+ولم کن! آخ...خواهش میکنم..تمومش کن! بابایییی
×هع..دختر مگه یادت رفته؟الان با بابات دعوات شده! شک نداشته باش ولت کرده رفته!
+نه..هق..بابام ولم نمیکنه...
×آححح دختر...باباتو بیخیال شو..یکم برام ناله کن!...
_نظرت در مورد کرده شدن با این چوب یه متری چیه؟چی باعث شد فکر کنی دخترمو میزارم برم که تو اینجوری بهش دست درازی کنی عوضی؟
مرده تا چشماش به تهیونگ افتاد دختر رو روی زمین ول کرد.
+آخ...
تهیونگ یغهشو چسبید و تی رو نشونش داد.
_خودت انتخاب کن..با این به فاکت بدم یا اون پایینی رو به فنا بدم؟
از سر و صدا گارسون های رستوران متوجه شدن و اومدن.
"آقای کیم!مشکلی پیش اومده؟
_بله...مشکل خیلی بزرگیم پیش اومده...شما احمقا چطور صدای دخترمو نشنیدین!
از بلندی صداش همه میخکوب شده بودن.
_به پلیس تلفن میکنید یا منتظرید جلو چشاتون به فاکش بدم؟
...
تهیونگ کتشو درآورد و تن دخترش کرد.
اونو تو آغوشش کشید و بلندش کرد:
دیگه جات امنه...نمیزارم تنهایی جایی بری.
+بابا من...
_هیشش! داری خونریزی میکنی..سریع میرسونمت بیمارستان..
منتظر پارت بعدی باشید...
۶۳.۷k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.