بی رحم تر از همه/پارت13
از زبان هایون:
چند روزی از اومدنم به عمارت میگذشت...نمیتونستم تا آخر عمر دور خودم بچرخم و توی سردرگمی محض زندگی کنم...ممکن بود وضعیت حافظهام هیچوقت به حالت سابق برنگرده...حتی اگر هم برگرده...مشخص نیست چه زمانی...مجبور بودم تلاشمو برای سازگار شدن با زندگی جدید بکنم...
رفتار صمیمانه تهیونگ و جونگکوک و جیمین کنار اومدن با شرایط جدید رو آسونتر کرده بود... گرچه به ندرت لبخند میزدن...اما
شوگا...
اگه اشتباه نکرده باشم اسمش شوگا بود...البته یه روز از داخل باغ متوجه مردی شدم که اونو "یونگی" خطاب میکرد...
به ندرت پیش میومد که کلمه ای بگه...شاید به همین خاطر بیشتر از بقیه ازش میترسم...انگار هاله نامرئی و مرموزی از کاریزما و جذبه احاطه کرده بودش...خیلی خونسرد...خیلی آروم...پیش نیومده بود صداشو برای کسی بالا ببره اما کاملا واضح و مشهود بود که تک تک آدمای اینجا از خدمه و نگهبان و بادیگارد گرفته تا افراد خیلی نزدیک ازش میترسن!
آدمای عجیبی رفت و آمد داشتن...تقریبا نصف هفته جلسات خصوصی میذاشتن...کنجکاو بودم تا بدونم چیکار میکنن...تصمیم گرفتم یه روز از پشت در اتاق کار شوگا به حرفاشون گوش کنم...بدون توجه به اطرافم روی صداهایی که از اتاق شنیده میشد تمرکز کرده بودم...که گرمای دستی رو روی شونم احساس کردم...از شوکی که بهم وارد شد نمیتونستم تکون بخورم...به آرومی به عقب برگشتم...
_اینجا چیکار میکنی؟
هایون: م..من
فقط کنجکاو شدم
جونگکوک: زیادی کنجکاوی...
هایون: متاسفم...این اتفاق دیگه تکرار نمیشه...
لطفا چیزی به هیونگت نگو
جونگکوک: چیزی نمیگم
از جلوی در برو کنار...باید برم داخل
تا جلسه تموم میشه برو داخل حیاط کنجکاوی کن...
جونگکوک که رفت تو اتاق...رفتم تو حیاط... تقریبا یه ساعتی قدم زدم...حیاط خیلی بزرگی بود...پوشش گیاهی اطراف حیاط جلوه خاصی به عمارت داده بود... رفتم حیاط پشتی که هم سالن تیراندازی توش بود هم استخر...چند تا درخت میوه هم دیده میشد... همونجاها پرسه میزدم و به چیزایی که شنیدم فک میکردم که اون صدام زد
_ اینجایی؟
کلی دنبالت گشتم
بدون توجه به حرفش نزدیکش شدم:
خیلی وقته اینجام...مهموناتون رفتن؟
تهیونگ: آره ...
ظاهرا حوصلت سر رفته که اینجا پرسه میزنی
هایون: راستشو بخوای همینطوره
تهیونگ: همراه من بیا
دنبالش رفتم...دوباره منو برد توی سالن تیراندازی...
هایون: چرا اومدیم اینجا؟!
تهیونگ: میخوام بهت تیراندازی با هفت تیر یاد بدم...دوست داری یاد بگیری؟
هایون: به نظر جالب میاد از هیچ کاری نکردن بهتره
تهیونگ: بیا اینجا
رفتم پیشش وایسادم اسلحه رو مسلح کرد و داد دستم خودش پشت سرم وایساد از پشت دستشو آورد و گذاشت رو دستام تا نحوه ی نگه داشتن اسلحه رو نشون بده وقتی دستم ثابت شد ازم دور شد:
اول نشونه گیری!
بعد که مطمئن شدی...یه لحظه نفستو حبس کن و شلیک کن
از زبان تهیونگ:
شلیک کرد...
توی دایره سوم سیبل!
باورم نمیشد...فکر کردم شاید تصادفی بوده
اما...
چند روزی از اومدنم به عمارت میگذشت...نمیتونستم تا آخر عمر دور خودم بچرخم و توی سردرگمی محض زندگی کنم...ممکن بود وضعیت حافظهام هیچوقت به حالت سابق برنگرده...حتی اگر هم برگرده...مشخص نیست چه زمانی...مجبور بودم تلاشمو برای سازگار شدن با زندگی جدید بکنم...
رفتار صمیمانه تهیونگ و جونگکوک و جیمین کنار اومدن با شرایط جدید رو آسونتر کرده بود... گرچه به ندرت لبخند میزدن...اما
شوگا...
اگه اشتباه نکرده باشم اسمش شوگا بود...البته یه روز از داخل باغ متوجه مردی شدم که اونو "یونگی" خطاب میکرد...
به ندرت پیش میومد که کلمه ای بگه...شاید به همین خاطر بیشتر از بقیه ازش میترسم...انگار هاله نامرئی و مرموزی از کاریزما و جذبه احاطه کرده بودش...خیلی خونسرد...خیلی آروم...پیش نیومده بود صداشو برای کسی بالا ببره اما کاملا واضح و مشهود بود که تک تک آدمای اینجا از خدمه و نگهبان و بادیگارد گرفته تا افراد خیلی نزدیک ازش میترسن!
آدمای عجیبی رفت و آمد داشتن...تقریبا نصف هفته جلسات خصوصی میذاشتن...کنجکاو بودم تا بدونم چیکار میکنن...تصمیم گرفتم یه روز از پشت در اتاق کار شوگا به حرفاشون گوش کنم...بدون توجه به اطرافم روی صداهایی که از اتاق شنیده میشد تمرکز کرده بودم...که گرمای دستی رو روی شونم احساس کردم...از شوکی که بهم وارد شد نمیتونستم تکون بخورم...به آرومی به عقب برگشتم...
_اینجا چیکار میکنی؟
هایون: م..من
فقط کنجکاو شدم
جونگکوک: زیادی کنجکاوی...
هایون: متاسفم...این اتفاق دیگه تکرار نمیشه...
لطفا چیزی به هیونگت نگو
جونگکوک: چیزی نمیگم
از جلوی در برو کنار...باید برم داخل
تا جلسه تموم میشه برو داخل حیاط کنجکاوی کن...
جونگکوک که رفت تو اتاق...رفتم تو حیاط... تقریبا یه ساعتی قدم زدم...حیاط خیلی بزرگی بود...پوشش گیاهی اطراف حیاط جلوه خاصی به عمارت داده بود... رفتم حیاط پشتی که هم سالن تیراندازی توش بود هم استخر...چند تا درخت میوه هم دیده میشد... همونجاها پرسه میزدم و به چیزایی که شنیدم فک میکردم که اون صدام زد
_ اینجایی؟
کلی دنبالت گشتم
بدون توجه به حرفش نزدیکش شدم:
خیلی وقته اینجام...مهموناتون رفتن؟
تهیونگ: آره ...
ظاهرا حوصلت سر رفته که اینجا پرسه میزنی
هایون: راستشو بخوای همینطوره
تهیونگ: همراه من بیا
دنبالش رفتم...دوباره منو برد توی سالن تیراندازی...
هایون: چرا اومدیم اینجا؟!
تهیونگ: میخوام بهت تیراندازی با هفت تیر یاد بدم...دوست داری یاد بگیری؟
هایون: به نظر جالب میاد از هیچ کاری نکردن بهتره
تهیونگ: بیا اینجا
رفتم پیشش وایسادم اسلحه رو مسلح کرد و داد دستم خودش پشت سرم وایساد از پشت دستشو آورد و گذاشت رو دستام تا نحوه ی نگه داشتن اسلحه رو نشون بده وقتی دستم ثابت شد ازم دور شد:
اول نشونه گیری!
بعد که مطمئن شدی...یه لحظه نفستو حبس کن و شلیک کن
از زبان تهیونگ:
شلیک کرد...
توی دایره سوم سیبل!
باورم نمیشد...فکر کردم شاید تصادفی بوده
اما...
۱۱.۳k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.