p:⁴⁷
اروم با یکم نفس نفس گفتم :میخوام با ا/ت حرف بزنم...
اونم ک انگار از این بازی خوشش اومده بود و با تحقیر گفت:اره بهتره این دم اخری بازم نیش نفرتت و بهش وارد کنی....هر کی ندونه من خوب میدونم ازدواجتون از سر علاقه نبوده ..
به حرفاش توجه نکردم و نگام فقط روی ا/ت بود ک ساکت از اون موقع ای ک اومده بودم به یه گوشه زل زده بود ...میخواستم برم سمتش ک یکیشون با ارنج محکم زد روی کتفم ک صورتم از درد توی هم پیچ خورد ...
با صدایی ک از درد گرفته بود گفتم :میخوام برم پیشش...
انقدر حرفم و محکم گفتم ک برگشت گفت:ولش کنید ...
وقتی دستشون از روی شونه هام شل شد اروم از جام بلند شدم و رفتم سمت ا/ت.... جلوش نشستم ...ولی هیچ عکس العملی نداشت ... نمیدونم چی شنیده و چی گفتن ولی از چیزیی ک توی قلبمه مطمئنم اونم اینه ک من بخاطر این بچه اینجا نیستم ...اروم دستشو توی دستم گرفت ک بازم هیچی ازش ندیدم با ا/ت ک صبح توی حموم دیدم خیلی فرق داشت ...با اون دختر گیج و با نمکی ک هر لحظه از هر حرفی ک میشنید متعجب میشد و تعجبش هر بار باعث خندیدنم میشد اما انقدر محتاط عمل میکردم تا چیزی متوجه نشه ...تا غرورم جلوش از بین نره ...اما اشتباه میکردم ...میدونستم با خیلیا فرق داره ...مهربونیش خیلی پاکه ...هرکسی جاش بود برای جون خودش ناراحت میشد اما این دختر بچه با این سن کمش اول به فکر جون یکی دیگ بود ...حتی ذره ای به خودش فکر نکرد....این دختر رو به روم خیلی با ا/ت ک میشناختم فرق داشت ...ا/ت از هر چیزی توی سرش واسه خودش داستان میساخت ولی این دختر ... انگار مرده ...خیلی وقته...
چشمام روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم....
اروم لب زدم :ا/ت ...
حتی نگامم نکرد ...به خودم ک نمیتونم دوروغ بگم ولی دلم اتیش گرفت از این بی محلیش ...با خودم میگفتم هیچ وقت از حسی ک توی دلم هست بویی نمیبره ..شاید خیلی بعد ...اما تازه فهمیدم با به خطر افتادن جونش و فکر کردن اینکه برای همیشه نباشه چقد میتونه برام عذاب داشته باشه بیشتر از اعتراف کردن بهش...میدونستم عاشقش شدم اما به خودم میگفتم عشق..!...زهی خیال باطن ....یه بار عاشق شدم واسه هفت پشتم بس بود...اما خودم گول میزدم ...میگفتم عاشق نشدم ....نشدم ...نشدم....اما لحظه اخری با گرفتگی تمام گفتم شدم ...خیلی وقته....دستم و روی دستش کشیدم و صورتش و با دستم برگردوندم...ولی نگاش به من نبود ...میدونستم حرفمو میشنوه برای همین ادامه دادم:موقع رفتن گفتی نگران حال کسی ک جونش واسم ارزش نداره نشم.....منم نشدم ..برای کسی ک حالش واسم مهم نیست نگران نشدم ...ولی ..ولی برای جون کسی ک اندازه کل دنیا برام ارزش داره نگران شدم....
این بار نگام کرد ...با اشک توی چشماش ...متوجه حرفام نشد با اون چشماش بازم حالت متعجبی توی چهرش موج میزد....اینبار به چهرش خندیدم ...جلوی خندم و نگرفتم ...این خنده با خنده های دیگ فرق داشت اینو خودمو حس میکردم چون توش مهربونی داشت...میدونستم با حرفام چیزی نفهمیده و اینبار شمرده شمرده گفتم:من بخاطر این بچه توی شکمت اینجا نیستم به خاطر خودت اینجام....
چند دقه ای گذشت ک حرفمو تحلیل کنه و اشکش روی گونش سر خورد ...دستم رفت روی گونش و اشکش و پاک کردم ...روی گونش و نوازش کردم ...انگار ک امیدی توی چشماش بود ...با صدای خیلی گرفته گفت : تو پیشمی؟..ه..همیشه میمونی
دیگ حتی یه لحظه ام نمیتونستم تهیونگه مغرور و حفظ کنم و اون ارباب همیشگی باشم اونم در مقابل دختر بچه ای ک الان میدونستم جونمم بخاطرش میدم... اگه اینطور نبود بی خبر خودم توی دل این همه نگهبان و محافظ بخاطر همین دختر رو به روم تو دردسر نمینداختم ..من خودم و خوب میشناختم...اروم دستشو بوسیدم و گفتم:هیچ وقت ...
رد لبخند روی لبش نشست ...چرا اون اولا به این لبخند دخترونه و پر مهرش دقت نکرده بود ...به این چشمای درشت و معصومش ک مظلوم بودنش و به رخ میکشید....
میخواستم شرایطی ک توش هستیم و بهش بفهمونم ک با لبخند اروم لب زدم: اگه زنده موندیم....
اونم ک انگار تازه متوجه شده بود و حضور اون نگهبانای قول پیکر ترسونده بودش توی خودش جمع شد ...
میدونستم نیرو های جیمین الان رسیدن و مستقر شدن ولی اگع تا پنج دقیقه دیگ کاری نکنم هیچ کدوممون زنده بیرون نمیریم ..اینو مطمئنم... اروم شونه های ا/ت رو گرفتم و بلندش کردم جوری ک فقط خودش بشنوه گفتم: نگران نباش ..من تو و این بچه رو زنده از اینجا بیرون میبرم ..حتی اگه خودم برنگشتم ...
اینو ک گفتم چهرش ترسیده تر شد ولی سعی میکرد مقاوم باشه ...با دستم کشیدمش پشت خودم و برگشت سمت اون زنیکه...ک با نیش خنده نگام میکرد :خیلی تاثیر گذار بود حرفاتون...ولی حیف ک دیگ عمر جفتتون تموم شده ..ایشالا اون دنیا بهم میرسین ...
اونم ک انگار از این بازی خوشش اومده بود و با تحقیر گفت:اره بهتره این دم اخری بازم نیش نفرتت و بهش وارد کنی....هر کی ندونه من خوب میدونم ازدواجتون از سر علاقه نبوده ..
به حرفاش توجه نکردم و نگام فقط روی ا/ت بود ک ساکت از اون موقع ای ک اومده بودم به یه گوشه زل زده بود ...میخواستم برم سمتش ک یکیشون با ارنج محکم زد روی کتفم ک صورتم از درد توی هم پیچ خورد ...
با صدایی ک از درد گرفته بود گفتم :میخوام برم پیشش...
انقدر حرفم و محکم گفتم ک برگشت گفت:ولش کنید ...
وقتی دستشون از روی شونه هام شل شد اروم از جام بلند شدم و رفتم سمت ا/ت.... جلوش نشستم ...ولی هیچ عکس العملی نداشت ... نمیدونم چی شنیده و چی گفتن ولی از چیزیی ک توی قلبمه مطمئنم اونم اینه ک من بخاطر این بچه اینجا نیستم ...اروم دستشو توی دستم گرفت ک بازم هیچی ازش ندیدم با ا/ت ک صبح توی حموم دیدم خیلی فرق داشت ...با اون دختر گیج و با نمکی ک هر لحظه از هر حرفی ک میشنید متعجب میشد و تعجبش هر بار باعث خندیدنم میشد اما انقدر محتاط عمل میکردم تا چیزی متوجه نشه ...تا غرورم جلوش از بین نره ...اما اشتباه میکردم ...میدونستم با خیلیا فرق داره ...مهربونیش خیلی پاکه ...هرکسی جاش بود برای جون خودش ناراحت میشد اما این دختر بچه با این سن کمش اول به فکر جون یکی دیگ بود ...حتی ذره ای به خودش فکر نکرد....این دختر رو به روم خیلی با ا/ت ک میشناختم فرق داشت ...ا/ت از هر چیزی توی سرش واسه خودش داستان میساخت ولی این دختر ... انگار مرده ...خیلی وقته...
چشمام روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم....
اروم لب زدم :ا/ت ...
حتی نگامم نکرد ...به خودم ک نمیتونم دوروغ بگم ولی دلم اتیش گرفت از این بی محلیش ...با خودم میگفتم هیچ وقت از حسی ک توی دلم هست بویی نمیبره ..شاید خیلی بعد ...اما تازه فهمیدم با به خطر افتادن جونش و فکر کردن اینکه برای همیشه نباشه چقد میتونه برام عذاب داشته باشه بیشتر از اعتراف کردن بهش...میدونستم عاشقش شدم اما به خودم میگفتم عشق..!...زهی خیال باطن ....یه بار عاشق شدم واسه هفت پشتم بس بود...اما خودم گول میزدم ...میگفتم عاشق نشدم ....نشدم ...نشدم....اما لحظه اخری با گرفتگی تمام گفتم شدم ...خیلی وقته....دستم و روی دستش کشیدم و صورتش و با دستم برگردوندم...ولی نگاش به من نبود ...میدونستم حرفمو میشنوه برای همین ادامه دادم:موقع رفتن گفتی نگران حال کسی ک جونش واسم ارزش نداره نشم.....منم نشدم ..برای کسی ک حالش واسم مهم نیست نگران نشدم ...ولی ..ولی برای جون کسی ک اندازه کل دنیا برام ارزش داره نگران شدم....
این بار نگام کرد ...با اشک توی چشماش ...متوجه حرفام نشد با اون چشماش بازم حالت متعجبی توی چهرش موج میزد....اینبار به چهرش خندیدم ...جلوی خندم و نگرفتم ...این خنده با خنده های دیگ فرق داشت اینو خودمو حس میکردم چون توش مهربونی داشت...میدونستم با حرفام چیزی نفهمیده و اینبار شمرده شمرده گفتم:من بخاطر این بچه توی شکمت اینجا نیستم به خاطر خودت اینجام....
چند دقه ای گذشت ک حرفمو تحلیل کنه و اشکش روی گونش سر خورد ...دستم رفت روی گونش و اشکش و پاک کردم ...روی گونش و نوازش کردم ...انگار ک امیدی توی چشماش بود ...با صدای خیلی گرفته گفت : تو پیشمی؟..ه..همیشه میمونی
دیگ حتی یه لحظه ام نمیتونستم تهیونگه مغرور و حفظ کنم و اون ارباب همیشگی باشم اونم در مقابل دختر بچه ای ک الان میدونستم جونمم بخاطرش میدم... اگه اینطور نبود بی خبر خودم توی دل این همه نگهبان و محافظ بخاطر همین دختر رو به روم تو دردسر نمینداختم ..من خودم و خوب میشناختم...اروم دستشو بوسیدم و گفتم:هیچ وقت ...
رد لبخند روی لبش نشست ...چرا اون اولا به این لبخند دخترونه و پر مهرش دقت نکرده بود ...به این چشمای درشت و معصومش ک مظلوم بودنش و به رخ میکشید....
میخواستم شرایطی ک توش هستیم و بهش بفهمونم ک با لبخند اروم لب زدم: اگه زنده موندیم....
اونم ک انگار تازه متوجه شده بود و حضور اون نگهبانای قول پیکر ترسونده بودش توی خودش جمع شد ...
میدونستم نیرو های جیمین الان رسیدن و مستقر شدن ولی اگع تا پنج دقیقه دیگ کاری نکنم هیچ کدوممون زنده بیرون نمیریم ..اینو مطمئنم... اروم شونه های ا/ت رو گرفتم و بلندش کردم جوری ک فقط خودش بشنوه گفتم: نگران نباش ..من تو و این بچه رو زنده از اینجا بیرون میبرم ..حتی اگه خودم برنگشتم ...
اینو ک گفتم چهرش ترسیده تر شد ولی سعی میکرد مقاوم باشه ...با دستم کشیدمش پشت خودم و برگشت سمت اون زنیکه...ک با نیش خنده نگام میکرد :خیلی تاثیر گذار بود حرفاتون...ولی حیف ک دیگ عمر جفتتون تموم شده ..ایشالا اون دنیا بهم میرسین ...
۲۲۴.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.