فیک کوک
𝔐𝔶 𝔐𝔞𝔣𝔦𝔞³
و بلند شد اومد دستمو گرفت و منو برد با خودش به اتاقم.
روی تخت نشوندم کنار خودش و با صدای لرزون که دل آدمو میشوزوند گفت...
^:......تو...تو رو خدا منو ببخش ا/ت. منم مث تو قربانی بودم. دلم نمیخواست گریه و التماست رو بشنوم.....ولی...ولی کاری از دستم بر نمیومد. منو ببخش مامان جان.
با لحنی که ناراحتی توش موج میزد گفتم....
+: الان بخشیدن یا نبخشیده تو فرقی به حال من میکنه!؟
دستامو با جفت دستاش گرفت؛ اشکاشو پاک کرد و گفت: ^: خونواده جئونا خیلی قدرتمندن و وضعشون خوبه....خانم جئون خیلی آدم خوبیه. آقای جئون هم همینطور. شرط میبندم پسرشون هم به همون خوبی باشه. تو هم که هم خوشگلی، هم با استعداد و مودب و مهربون. حتما زندگیت خیلی خوب میشه.
+: خیله خب....الان من باید چیکار کنم؟
^: تو فقط به حرفای من گوش کن تا بتونی مورد پسندشون باشی. از بابات شنیدم که خیلی پسر خوبه. تقریبا هم ۳۳ سالشه. خانم و آقای جئون به زود راضیش کردن ازدواج کنه.
+: چی ۳۳ سال؟؟؟؟ یعنی ۱۰ سال از من بزرگترهه؟؟
دستامو روی صورتم گذاشتم.
^: چیزی نیست.....سن که مهم نیست.
+: هوففففف.
|| ۱۰ روز بعد ||
یه مهمونی بزرگ راه انداخته بودن. من توی اون لباس مشکی میدخشیدم. کلی دختر اونجا بود. اصلا معلوم نبود رقبای من کین.
تا اینکه خانم جئون توجه همه رو به خودش جلب کرد. هر هشتامون کنار هم وایسادیم. تازه داشتیم همو میشناختیم. اون هفتای دیگه واقعا خوشگل بودن. ولی معلوم نبود که قراره کی انتخاب بشه. تا اینکه بلاخره پسرای جئون اومدن. خانم جئون به سمت پسرش برگشت و گفت:
خانم جئون: خب جیمین جانم! کدومشون بهتره؟
پارت بعد.....
۳۵ تاییم نشه؟
و بلند شد اومد دستمو گرفت و منو برد با خودش به اتاقم.
روی تخت نشوندم کنار خودش و با صدای لرزون که دل آدمو میشوزوند گفت...
^:......تو...تو رو خدا منو ببخش ا/ت. منم مث تو قربانی بودم. دلم نمیخواست گریه و التماست رو بشنوم.....ولی...ولی کاری از دستم بر نمیومد. منو ببخش مامان جان.
با لحنی که ناراحتی توش موج میزد گفتم....
+: الان بخشیدن یا نبخشیده تو فرقی به حال من میکنه!؟
دستامو با جفت دستاش گرفت؛ اشکاشو پاک کرد و گفت: ^: خونواده جئونا خیلی قدرتمندن و وضعشون خوبه....خانم جئون خیلی آدم خوبیه. آقای جئون هم همینطور. شرط میبندم پسرشون هم به همون خوبی باشه. تو هم که هم خوشگلی، هم با استعداد و مودب و مهربون. حتما زندگیت خیلی خوب میشه.
+: خیله خب....الان من باید چیکار کنم؟
^: تو فقط به حرفای من گوش کن تا بتونی مورد پسندشون باشی. از بابات شنیدم که خیلی پسر خوبه. تقریبا هم ۳۳ سالشه. خانم و آقای جئون به زود راضیش کردن ازدواج کنه.
+: چی ۳۳ سال؟؟؟؟ یعنی ۱۰ سال از من بزرگترهه؟؟
دستامو روی صورتم گذاشتم.
^: چیزی نیست.....سن که مهم نیست.
+: هوففففف.
|| ۱۰ روز بعد ||
یه مهمونی بزرگ راه انداخته بودن. من توی اون لباس مشکی میدخشیدم. کلی دختر اونجا بود. اصلا معلوم نبود رقبای من کین.
تا اینکه خانم جئون توجه همه رو به خودش جلب کرد. هر هشتامون کنار هم وایسادیم. تازه داشتیم همو میشناختیم. اون هفتای دیگه واقعا خوشگل بودن. ولی معلوم نبود که قراره کی انتخاب بشه. تا اینکه بلاخره پسرای جئون اومدن. خانم جئون به سمت پسرش برگشت و گفت:
خانم جئون: خب جیمین جانم! کدومشون بهتره؟
پارت بعد.....
۳۵ تاییم نشه؟
۹.۲k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.