عشقی که بهم دادی
part 83"
*از زبان تهیونگ
روی تخت چرخیدم و چشمامو باز کردم
ا.ت کجاست
بیشتر چشمامو چرخوندم اینور و اونور
در باز تراس توجه مو جلب کرد
بلند شدم
ساعت رو نگاه کردم
کمی از ۳ گذشته بود
باد سردی از طرف تراس میومد
چند روزی بود که از اولین روز پاییز میگذشت
رفتم و پشت صندلی ش وایستادم و لب زدم
*از زبان ا.ت
_ا.ت...دوباره؟
صداش بهم آرامش خاصی میداد
برگشتم و معصومانه نگاهش کردم
بغض گلومو گرفته بود
+تهیونگ...م...من....
جلوم زانو زد و انگشتشو گذاشت روی لبام
_هیشش...میدونم
*از زبان تهیونگ
براید بغلش کردم و بردمش توی اتاق
روی تخت نشوندمش و رفتم در تراس رو ببندم
+چه جادویی توی وجودت داری که اینجوری آرومم میکنه
چرخیدم سمتش و با لبخند رضایت روی تخت کنارش نشستم
_جادو؟...انسان فقط یدونه جادو داره...عشق!
کشیدمش تو بغل خودم
موهاشو نوازش میکردم که گفت
+پس جادویی که تو بهم میدی از ترس و بی خوابی خلاصم میکنه؟
_خودت چی فکر میکنی؟....هوم؟
به صورتش نگاه کردم
صورتی که غرق در خواب بود
سرمو بردم نزدیک لباش و بوسه ی کوتاهی به لباش زدم....
*زمان حال
*از زبان تهیونگ
لیوان قهوه ی خودم و ا.ت رو برداشتم و رفتم توی اتاق
وا چرا خشکش زده؟
_ا.ت
+...
_ا.ت!
+...
_ا.تتتتتتتت
+ها چیه؟(ترس)
_قهوه ت
+عا مرسی
ماگ قهوه رو از دستم گرفت و یکم ازش خورد و گذاشت روی میز آرایشش
_چرا انقد تو فکر بودی؟
همونطور که تند تند وسایلشو جمع میکرد گفت
+فکر؟...نه بابا
_ولی سه بار صدات زدم تا...
+تهیونگ فکرم درگیره...میشه بری بیرون میخوام لباس در بیارم
بی توجه به حرفش همونطوری که به سمت کمد لباساش قدم بر میداشتم از ماگ قهوه م میخوردم
+کجا میری؟
در کمدشو باز کردم
_هممممم...چقد کت شلوار داری
+تهیونگ معلومه داری چیکار میکنی؟
_دارم واسه ی امروزت لباس انتخاب میکنم
+نخیرم خودم....
_هیششش
ساکت شد و منم شروع کردم و کت شلواراسو برانداز کردم
_خب....همممم...این طوسیه...اینو میپوشی
از توی کمد درش آوردم و دادم دستش
_زود بپوش که دیر شد...منم باید لباس عوض کنم
*از زبان تهیونگ
روی تخت چرخیدم و چشمامو باز کردم
ا.ت کجاست
بیشتر چشمامو چرخوندم اینور و اونور
در باز تراس توجه مو جلب کرد
بلند شدم
ساعت رو نگاه کردم
کمی از ۳ گذشته بود
باد سردی از طرف تراس میومد
چند روزی بود که از اولین روز پاییز میگذشت
رفتم و پشت صندلی ش وایستادم و لب زدم
*از زبان ا.ت
_ا.ت...دوباره؟
صداش بهم آرامش خاصی میداد
برگشتم و معصومانه نگاهش کردم
بغض گلومو گرفته بود
+تهیونگ...م...من....
جلوم زانو زد و انگشتشو گذاشت روی لبام
_هیشش...میدونم
*از زبان تهیونگ
براید بغلش کردم و بردمش توی اتاق
روی تخت نشوندمش و رفتم در تراس رو ببندم
+چه جادویی توی وجودت داری که اینجوری آرومم میکنه
چرخیدم سمتش و با لبخند رضایت روی تخت کنارش نشستم
_جادو؟...انسان فقط یدونه جادو داره...عشق!
کشیدمش تو بغل خودم
موهاشو نوازش میکردم که گفت
+پس جادویی که تو بهم میدی از ترس و بی خوابی خلاصم میکنه؟
_خودت چی فکر میکنی؟....هوم؟
به صورتش نگاه کردم
صورتی که غرق در خواب بود
سرمو بردم نزدیک لباش و بوسه ی کوتاهی به لباش زدم....
*زمان حال
*از زبان تهیونگ
لیوان قهوه ی خودم و ا.ت رو برداشتم و رفتم توی اتاق
وا چرا خشکش زده؟
_ا.ت
+...
_ا.ت!
+...
_ا.تتتتتتتت
+ها چیه؟(ترس)
_قهوه ت
+عا مرسی
ماگ قهوه رو از دستم گرفت و یکم ازش خورد و گذاشت روی میز آرایشش
_چرا انقد تو فکر بودی؟
همونطور که تند تند وسایلشو جمع میکرد گفت
+فکر؟...نه بابا
_ولی سه بار صدات زدم تا...
+تهیونگ فکرم درگیره...میشه بری بیرون میخوام لباس در بیارم
بی توجه به حرفش همونطوری که به سمت کمد لباساش قدم بر میداشتم از ماگ قهوه م میخوردم
+کجا میری؟
در کمدشو باز کردم
_هممممم...چقد کت شلوار داری
+تهیونگ معلومه داری چیکار میکنی؟
_دارم واسه ی امروزت لباس انتخاب میکنم
+نخیرم خودم....
_هیششش
ساکت شد و منم شروع کردم و کت شلواراسو برانداز کردم
_خب....همممم...این طوسیه...اینو میپوشی
از توی کمد درش آوردم و دادم دستش
_زود بپوش که دیر شد...منم باید لباس عوض کنم
۵.۷k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.