ادمین اول✓
الهه عشق و زیبایی پارت¹⁷↓
جونگکوک قدمهای آرومی برداشت و باعث شد یونا به دیوار برخورد کنه.
اونا داشتن تا کجا پیش میرفتن؟
جونگکوک دستشو دور کمر یونا حلقه کرد و این مثل یه تلنگر سنگین برای یونا بود. جرقه ای که فریاد میزد کافیه.
مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه چشمایی که نفهمیده بود کی بسته شدند رو باز کرد و با تمام توانی که اون موقع داشت مرد رو به روش رو به عقب هل داد.
جونگکوک که از این کار ناگهانی شوکه شده بود با نگاه گیجی رو به یونا کرد
تو داری چه غلطی میکنی جونگکوک؟
سعی داشت با نفسای عمیق خودشو اروم .کنه این جزو نقشه نبود.
هیچوقت نباید میبود
جونگکوک که صورتش رنگ عصبانیت گرفته بود رو به یونا گفت
جوری تظاهر نکن که بهت تجاوز کردم اگه خودتم نمیخواستی همون اول پرتم میکردی
حرف جونگکوک منطقی بود و یونا جوابی براش نداشت و از سکوتش میشد فهمید.
جو اونجا به قدری معذب کننده بود که تحمل کردن واقعا غیرممکن میشد.
بيا فقط فراموشش کنیم
یونا گفت و بی درنگ از اون اتاق خارج شد.
قدم هاش رو هر لحظه تند تر میکرد نمیتونست اونجا بمونه و بیشتر از این تظاهر کنه جونگکوک نمیدونست اون هیچی نمیدونست و يونا عذاب وجدان سنگینی داشت که هر چه میگشت منشا اونو پیدا نمیکرد.
چی داشت به سرش میومد؟
فلش بک ۱۲ سال پیش
*
زمان به زیبایی سپری میشد و هر لحظه از اون شب توی قلب یونا مینشست.
توی چشماش میشد باز تاب قشنگی رو که به روحش خنکی و تازگی میبخشید دید.
شب همینطور آروم و برنامه ریزی شده پیش میرفت ، یونا که متوجه جای خالی پدر مادرش شد شروع به گشتن دنبال اونا کرد تا باهم ،
مثل یه خانواده ، این حس خوب رو به اشتراک بگذارند.
با جثه کوچیکش توی اون خونه بزرگ دنبال پدر و مادرش میگشت و هر از چندگاهی برای ادای احترام به مهمونای جشن می ایستاد ، بعد از گشتن طبقه بالا با پرس و جو از مستخدمی که اونجا بود به به طبقه پایین هدایت شد ، از پلههای شرقی پایین رفت تا شاید از منظره ای که به واسطه ارتفاع ایجاد شده بود بتونه حیاط رو هم زیر نظر داشته باشه ، ده دقیقه ای میشد که پدر و مادرشو نمیدید.
از پله ها که پایین میومد ، با چرخیدن زاویه پله ها تونست لباس سبز رنگ مادرشو تشخیص بده به چند پله پایین تر قدم برداشت ، حالا میتونید صورتشون رو کامل ببینه ، صورت مادر و پدرشو که باهم صحبت میکردن به واسطه در شیشه ای رنگ متوجه مکالمهی درون اتاق نمیشد اما بنظر میرسید مادرش ناراضی باشه.
این باعث نمیشد که یونا مسيرشو متوقف کنه ، اجازه ورود افکار مزاحم و بیهوده به ذهنش رو نداد ، در عوض قدم های بلند تر به سمت
خانمی با موهای نسبتا روشن و لباس سبز تیره و مردی که کنارش ایستاده بود و بنظر میرسید سعی در متقاعد کردن اونو داره رفت.
وقتی به پشت در شیشه رسید و اونو باز کرد برای هنوز افراد داخل اتاق متوجه تغییری نشده بودن، اما با هجوم صداهای قفل شده پشت در یونا متوجه چیز خاصی شد
مادر یونا :
من هنوزم با این مخالفم، اون ..نباید نمیتونم اجازه بدم دخترم عضو اون سازمان بشه اونجا خیلی خطرناکه و اون هنوزم بچس
این چیزیه که یونا براش ساخته شده ، اون بیشتر از هر کسی توانایی اینکارو داره ، اون از الان باید یاد بگیره که چجوری از خودش
محافظت کنه
پدرش مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
ما قبلا در این باره به توافق رسیده بودیم ، نمیخوای نظر خودشو در این باره بدونی؟
در حالی که سرشو برمیگردوند و ابروهاشو با دستش ماساژ میداد ، حرکت مادرش باعث شد برق روی لباس اون ، یونا رو به خودش بیاره که هنوز دم در ایستاده بود
با بالا آوردن سرش پدر یونا متوجه حضور دخترش شد.
بدون دستپاچگی به سمت اون که بنظر میرسید گیج شده رفت ، مادرش برگشت و با صورتی که هنوز کمی ناراضی بنظر میرسید و در عین حال آروم بود اون دوتارو نگاه میکرد
جلوی یونا که رسید تعظیم با مزهای کرد و یونا که خندش گرفته بود
با تعظیم کوتاهی جوابشو داد، پدرش جلوی اون زانو زد جوری که یونا که تازه کاملا از در داخل اومده بود مثل پرنسس های واقعی بنظر برسه، این کار باعث شد تا فضای خشک اتاق کاملا عوض بشه.
حالا پدرش، که با عوض کردن لحن صداش ، مثل بازیگر تئاتر بنظر میرسید ادامه داد:
میتونم این پرنسس زیبارو همراهی کنم؟
و بعد از ایستادن با لبخند و لحن معمولی اما دلنشینی اضافه کرد
یچیز هست که باید نشونت بدم
یونا سعی کرد از این کار خندش نگیره و خیلی جدی درخواستشو قبول کنه ولی همچنان وقتی دستشو توی دست پدرش میگذاشت
لبخندش باعث میشد دندونها و چال صورتش مشخص بشه
بله...با کمال میل
جونگکوک قدمهای آرومی برداشت و باعث شد یونا به دیوار برخورد کنه.
اونا داشتن تا کجا پیش میرفتن؟
جونگکوک دستشو دور کمر یونا حلقه کرد و این مثل یه تلنگر سنگین برای یونا بود. جرقه ای که فریاد میزد کافیه.
مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه چشمایی که نفهمیده بود کی بسته شدند رو باز کرد و با تمام توانی که اون موقع داشت مرد رو به روش رو به عقب هل داد.
جونگکوک که از این کار ناگهانی شوکه شده بود با نگاه گیجی رو به یونا کرد
تو داری چه غلطی میکنی جونگکوک؟
سعی داشت با نفسای عمیق خودشو اروم .کنه این جزو نقشه نبود.
هیچوقت نباید میبود
جونگکوک که صورتش رنگ عصبانیت گرفته بود رو به یونا گفت
جوری تظاهر نکن که بهت تجاوز کردم اگه خودتم نمیخواستی همون اول پرتم میکردی
حرف جونگکوک منطقی بود و یونا جوابی براش نداشت و از سکوتش میشد فهمید.
جو اونجا به قدری معذب کننده بود که تحمل کردن واقعا غیرممکن میشد.
بيا فقط فراموشش کنیم
یونا گفت و بی درنگ از اون اتاق خارج شد.
قدم هاش رو هر لحظه تند تر میکرد نمیتونست اونجا بمونه و بیشتر از این تظاهر کنه جونگکوک نمیدونست اون هیچی نمیدونست و يونا عذاب وجدان سنگینی داشت که هر چه میگشت منشا اونو پیدا نمیکرد.
چی داشت به سرش میومد؟
فلش بک ۱۲ سال پیش
*
زمان به زیبایی سپری میشد و هر لحظه از اون شب توی قلب یونا مینشست.
توی چشماش میشد باز تاب قشنگی رو که به روحش خنکی و تازگی میبخشید دید.
شب همینطور آروم و برنامه ریزی شده پیش میرفت ، یونا که متوجه جای خالی پدر مادرش شد شروع به گشتن دنبال اونا کرد تا باهم ،
مثل یه خانواده ، این حس خوب رو به اشتراک بگذارند.
با جثه کوچیکش توی اون خونه بزرگ دنبال پدر و مادرش میگشت و هر از چندگاهی برای ادای احترام به مهمونای جشن می ایستاد ، بعد از گشتن طبقه بالا با پرس و جو از مستخدمی که اونجا بود به به طبقه پایین هدایت شد ، از پلههای شرقی پایین رفت تا شاید از منظره ای که به واسطه ارتفاع ایجاد شده بود بتونه حیاط رو هم زیر نظر داشته باشه ، ده دقیقه ای میشد که پدر و مادرشو نمیدید.
از پله ها که پایین میومد ، با چرخیدن زاویه پله ها تونست لباس سبز رنگ مادرشو تشخیص بده به چند پله پایین تر قدم برداشت ، حالا میتونید صورتشون رو کامل ببینه ، صورت مادر و پدرشو که باهم صحبت میکردن به واسطه در شیشه ای رنگ متوجه مکالمهی درون اتاق نمیشد اما بنظر میرسید مادرش ناراضی باشه.
این باعث نمیشد که یونا مسيرشو متوقف کنه ، اجازه ورود افکار مزاحم و بیهوده به ذهنش رو نداد ، در عوض قدم های بلند تر به سمت
خانمی با موهای نسبتا روشن و لباس سبز تیره و مردی که کنارش ایستاده بود و بنظر میرسید سعی در متقاعد کردن اونو داره رفت.
وقتی به پشت در شیشه رسید و اونو باز کرد برای هنوز افراد داخل اتاق متوجه تغییری نشده بودن، اما با هجوم صداهای قفل شده پشت در یونا متوجه چیز خاصی شد
مادر یونا :
من هنوزم با این مخالفم، اون ..نباید نمیتونم اجازه بدم دخترم عضو اون سازمان بشه اونجا خیلی خطرناکه و اون هنوزم بچس
این چیزیه که یونا براش ساخته شده ، اون بیشتر از هر کسی توانایی اینکارو داره ، اون از الان باید یاد بگیره که چجوری از خودش
محافظت کنه
پدرش مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
ما قبلا در این باره به توافق رسیده بودیم ، نمیخوای نظر خودشو در این باره بدونی؟
در حالی که سرشو برمیگردوند و ابروهاشو با دستش ماساژ میداد ، حرکت مادرش باعث شد برق روی لباس اون ، یونا رو به خودش بیاره که هنوز دم در ایستاده بود
با بالا آوردن سرش پدر یونا متوجه حضور دخترش شد.
بدون دستپاچگی به سمت اون که بنظر میرسید گیج شده رفت ، مادرش برگشت و با صورتی که هنوز کمی ناراضی بنظر میرسید و در عین حال آروم بود اون دوتارو نگاه میکرد
جلوی یونا که رسید تعظیم با مزهای کرد و یونا که خندش گرفته بود
با تعظیم کوتاهی جوابشو داد، پدرش جلوی اون زانو زد جوری که یونا که تازه کاملا از در داخل اومده بود مثل پرنسس های واقعی بنظر برسه، این کار باعث شد تا فضای خشک اتاق کاملا عوض بشه.
حالا پدرش، که با عوض کردن لحن صداش ، مثل بازیگر تئاتر بنظر میرسید ادامه داد:
میتونم این پرنسس زیبارو همراهی کنم؟
و بعد از ایستادن با لبخند و لحن معمولی اما دلنشینی اضافه کرد
یچیز هست که باید نشونت بدم
یونا سعی کرد از این کار خندش نگیره و خیلی جدی درخواستشو قبول کنه ولی همچنان وقتی دستشو توی دست پدرش میگذاشت
لبخندش باعث میشد دندونها و چال صورتش مشخص بشه
بله...با کمال میل
۱۵.۷k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.