پروژه شکست خورده پارت 31 : دفاع
پروژه شکست خورده پارت 31 : دفاع
النا 🤍🌼 :
امروز بعد از اینکه شدو بیدار شد به گفته سونیک به سمت جنگل راه افتادیم .
یه نظرش خوب بود که شدو یه هوایی بخوره .
نظر منم همین بود .
رفتیم کنار همون دریاچه همیشگی .
اولای صبح مه غلیظی جنگل رو فرا گرفته بود به خاطر همین علفای روی زمین خیس بودن .
دخترا یه زیر انداز رو روی علفای خیس پهن کردن .
یه پرتو کوچیک نور از لابهلای شاخه های درختا به داخل جنگل میتابید و اون فضا رو روشن میکرد .
به نوری که توی دریاچه افتاده بود نگاه میکردم که صدای فریادی رو شنیدم .
سونیک _ آاااااااااااا . از من دور شو .
سیلور _ بیخیال یه آب بازی کوچیکه دیگه .
و خندید .
با دنبال بازی کردنای اونا منم خندیدم .
بالاخره سیلور سونیکو تو آب کشوند ولی خب ... خیلی سریع اومد بیرون .
خیلی سریع .
سونیک کنار امی نشسته بود و یه حوله دورش پیچیده بود .
صدایی توجهمون رو جلب کرد .
_ موجودات مزاحم .
شدو _ چی ؟
چنتا ماهیگیر بودن که اومده بودن کنار دریاچه .
مرد ماهیگیر _ شما اینجا جایی ندارید . از اینجا برید .
دستمو مشت کردم .
_ اصلا میفهمی چی میگی ؟
مرد ماهیگیر _ من کاملا میفهمم چی میگم ، کسی که باید بفهمه چی میگه شمایین . از وقتی اومدین تو این شهر وحشت همه جارو گرفته .
مشتمو محکم تر فشار دادم .
شدو داد زد _ بفهم با کی حرف میزنی .
دوست مرد دستشو گذاشت رو شونش _ جان ، کافیه دیگه.
بس کن . بیا بریم یه جای دیگه .
جان _ کسی که باید بره اونان اریک . اونان که باید ترسوندن مردم رو بس کنن .
داد زدم _ ساکت شو .
و تو یه فضای تاریک و سیاه فرو رفتم .
برای یه لحظه چهره خندون طرف تاریکمو دیدم .
وقتی به خودم اومدم مرد با یه پیچک خاردار و کلفت به درخت چسبیده بود و دوستاش با ترس نگاهم میکردن .
پیچک دور مرد شل شد .
_ من ..... متاسفم... نمیخواستم این کارو کنم .
مرد آروم و با درد گفت _ بیاید بچه ها . بریم یه جای دیگه .
و با حالت بدی بهم نگاه کرد .
مشتم رو خیلی محکم فشار داده بودم و ناخنام به کف دستم فشار آورده بودن و الان از دست راستم خون میچکید .
_ بریم خونه بچه ها .
شدو _ ولی .....
روژ به نشونه اینکه باهاش بحث نکن به شدو یه نگاهی انداخت .
شدو _ باشه . بیاید بریم .
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم .
تق تق !
در به صدا درومد .
شدو _ النا .... میشه بیام تو ؟
_ آره .... بیا .
شدو اومد سمتم .
شدو _ دستتو ببینم .
رومو اونور کردم .
شدو _ النا ، دستت .
جوابی ندادم .
شدو _ النا باید ببینم چقدر زخمی شدی .
یه آه کوتاه کشیدم و دستمو آوردم بالا .
دستمو گرفت و کف دستمو نگاه کرد .
هنوزم خون میومد .
شدو _ همینجا بمون . الان باند میارم .
و از اتاق بیرون رفت .
نشستیم رو تخت و شروع کرد به باندپیچی کردن دستم .
شدو _ فک کنم تو بیشتر از من باید رو طرف تاریکت کار کنی تا اینجوری یهویی خودشو نشون نده .
پایینو نگاه کردم .
شدو _ ناراحت نباش . تو فقط میخواستی از ما دفاع کنی .
_ ولی نزدیک بود بهش آسیب بزنم .
اشک چشمامو پر کرد .
شدو با انگشت اشک روی گونم رو پاک کرد .
شدو _ عیبی نداره . باهم درستش میکنیم .
و باندپیچی دستم رو یه گره محکم زد .
دستشو گذاشت رو سرم و لبخند زد .
شدو _ خیل خب دیگه . من میرم پایین . بقیه رو خیلی نگران کردی . بهم گفتن بهشون بگم حالت خوبه یا نه .
و از اتاق بیرون رفت .
النا 🤍🌼 :
امروز بعد از اینکه شدو بیدار شد به گفته سونیک به سمت جنگل راه افتادیم .
یه نظرش خوب بود که شدو یه هوایی بخوره .
نظر منم همین بود .
رفتیم کنار همون دریاچه همیشگی .
اولای صبح مه غلیظی جنگل رو فرا گرفته بود به خاطر همین علفای روی زمین خیس بودن .
دخترا یه زیر انداز رو روی علفای خیس پهن کردن .
یه پرتو کوچیک نور از لابهلای شاخه های درختا به داخل جنگل میتابید و اون فضا رو روشن میکرد .
به نوری که توی دریاچه افتاده بود نگاه میکردم که صدای فریادی رو شنیدم .
سونیک _ آاااااااااااا . از من دور شو .
سیلور _ بیخیال یه آب بازی کوچیکه دیگه .
و خندید .
با دنبال بازی کردنای اونا منم خندیدم .
بالاخره سیلور سونیکو تو آب کشوند ولی خب ... خیلی سریع اومد بیرون .
خیلی سریع .
سونیک کنار امی نشسته بود و یه حوله دورش پیچیده بود .
صدایی توجهمون رو جلب کرد .
_ موجودات مزاحم .
شدو _ چی ؟
چنتا ماهیگیر بودن که اومده بودن کنار دریاچه .
مرد ماهیگیر _ شما اینجا جایی ندارید . از اینجا برید .
دستمو مشت کردم .
_ اصلا میفهمی چی میگی ؟
مرد ماهیگیر _ من کاملا میفهمم چی میگم ، کسی که باید بفهمه چی میگه شمایین . از وقتی اومدین تو این شهر وحشت همه جارو گرفته .
مشتمو محکم تر فشار دادم .
شدو داد زد _ بفهم با کی حرف میزنی .
دوست مرد دستشو گذاشت رو شونش _ جان ، کافیه دیگه.
بس کن . بیا بریم یه جای دیگه .
جان _ کسی که باید بره اونان اریک . اونان که باید ترسوندن مردم رو بس کنن .
داد زدم _ ساکت شو .
و تو یه فضای تاریک و سیاه فرو رفتم .
برای یه لحظه چهره خندون طرف تاریکمو دیدم .
وقتی به خودم اومدم مرد با یه پیچک خاردار و کلفت به درخت چسبیده بود و دوستاش با ترس نگاهم میکردن .
پیچک دور مرد شل شد .
_ من ..... متاسفم... نمیخواستم این کارو کنم .
مرد آروم و با درد گفت _ بیاید بچه ها . بریم یه جای دیگه .
و با حالت بدی بهم نگاه کرد .
مشتم رو خیلی محکم فشار داده بودم و ناخنام به کف دستم فشار آورده بودن و الان از دست راستم خون میچکید .
_ بریم خونه بچه ها .
شدو _ ولی .....
روژ به نشونه اینکه باهاش بحث نکن به شدو یه نگاهی انداخت .
شدو _ باشه . بیاید بریم .
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم .
تق تق !
در به صدا درومد .
شدو _ النا .... میشه بیام تو ؟
_ آره .... بیا .
شدو اومد سمتم .
شدو _ دستتو ببینم .
رومو اونور کردم .
شدو _ النا ، دستت .
جوابی ندادم .
شدو _ النا باید ببینم چقدر زخمی شدی .
یه آه کوتاه کشیدم و دستمو آوردم بالا .
دستمو گرفت و کف دستمو نگاه کرد .
هنوزم خون میومد .
شدو _ همینجا بمون . الان باند میارم .
و از اتاق بیرون رفت .
نشستیم رو تخت و شروع کرد به باندپیچی کردن دستم .
شدو _ فک کنم تو بیشتر از من باید رو طرف تاریکت کار کنی تا اینجوری یهویی خودشو نشون نده .
پایینو نگاه کردم .
شدو _ ناراحت نباش . تو فقط میخواستی از ما دفاع کنی .
_ ولی نزدیک بود بهش آسیب بزنم .
اشک چشمامو پر کرد .
شدو با انگشت اشک روی گونم رو پاک کرد .
شدو _ عیبی نداره . باهم درستش میکنیم .
و باندپیچی دستم رو یه گره محکم زد .
دستشو گذاشت رو سرم و لبخند زد .
شدو _ خیل خب دیگه . من میرم پایین . بقیه رو خیلی نگران کردی . بهم گفتن بهشون بگم حالت خوبه یا نه .
و از اتاق بیرون رفت .
۲.۵k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.