پارت 2🤭
<رمان ممنوعه عشق و قفس>🔞
#پارت2
کاترین اینجارو بهم معرفی کرد...
خودش امتحان نکرده بود.
نمیتونستم امتحان کنه...
چون شرط ورود به این شغل دختر بودنه .
تمام آزمایشات سلامت و چکاپ هارو انجام دادم .
وقتی مطمئن شدن سالمم و دخترم برام دوره آموزش ایستادن ، غذا خوردن و آداب معاشرت گذاشتن .
وقتی از همه موفق بیرون اومدم بهم گفتن چون قدم کوتاهه و اندامم ریزه نصف قیمت بقیه برام قرار داد میتونن ببندن .
میخواستم بزنم زیر گریه ...
اما وقتی مبلغ قرار دادو گفتن و دیدیم برای هدف من کافیه قبول کردم .
اما الان کنار این دخترای لخت و این مردای ترسناک پشیمون شده بودم .
درسته اونام دختر بودن ... اما فکر نکنم اونام مثل من تا حالا هیچ پسری رو نبوسیده باشن ...
نفس عمیق کشیدمو چشمامو بستم .
بالخره یکی از من خوشش میاد... مگه نه ؟!
صدای زنگ یکی از کابینا بلند شد و چشمامو باز کردم .
عدد 3 پایین پنجره کابین اون مرد عرب مشخص شد .
به عدد زیر پام نگاه کردم .
2 ... من دو هستم ...
پشت سر هم دوتا کابین دیگه هم زنگ زدن .
هر دو شماره 1 رو زده بودن .
مردی که مسئول ما بود اومد سمت دختر شماره 1 و گفت
- ربکا ... کدومو ترجیح میدی ؟
ربکا به مرد هیکلی اشاره کرد که باعث شد لبخند خبیثی رو لب هاش بشینه .
شیخ عرب مشغول بوسیدن و ور رفتن با انتخابش بود.
تازه یادم اومد گفته بودن بعد از انتخاب اولیه باید بریم تو کابین تا اونا مطمئن شن مارو میخوان...
پس اینجوری مطمئن میشن ...
وای آنا تو چقدر احمقی ... تو قراره شریک جنسی یه نفر بشی...
معلومه چطوری میفهمه که براش مناسب هستی با نه ...
کف دستم عرق کرده بود.
دیگه مطمئن بودم کابین 4 خالیه .
لبمو گاز گرفتمو سرمو انداختم پایین .
#پارت2
کاترین اینجارو بهم معرفی کرد...
خودش امتحان نکرده بود.
نمیتونستم امتحان کنه...
چون شرط ورود به این شغل دختر بودنه .
تمام آزمایشات سلامت و چکاپ هارو انجام دادم .
وقتی مطمئن شدن سالمم و دخترم برام دوره آموزش ایستادن ، غذا خوردن و آداب معاشرت گذاشتن .
وقتی از همه موفق بیرون اومدم بهم گفتن چون قدم کوتاهه و اندامم ریزه نصف قیمت بقیه برام قرار داد میتونن ببندن .
میخواستم بزنم زیر گریه ...
اما وقتی مبلغ قرار دادو گفتن و دیدیم برای هدف من کافیه قبول کردم .
اما الان کنار این دخترای لخت و این مردای ترسناک پشیمون شده بودم .
درسته اونام دختر بودن ... اما فکر نکنم اونام مثل من تا حالا هیچ پسری رو نبوسیده باشن ...
نفس عمیق کشیدمو چشمامو بستم .
بالخره یکی از من خوشش میاد... مگه نه ؟!
صدای زنگ یکی از کابینا بلند شد و چشمامو باز کردم .
عدد 3 پایین پنجره کابین اون مرد عرب مشخص شد .
به عدد زیر پام نگاه کردم .
2 ... من دو هستم ...
پشت سر هم دوتا کابین دیگه هم زنگ زدن .
هر دو شماره 1 رو زده بودن .
مردی که مسئول ما بود اومد سمت دختر شماره 1 و گفت
- ربکا ... کدومو ترجیح میدی ؟
ربکا به مرد هیکلی اشاره کرد که باعث شد لبخند خبیثی رو لب هاش بشینه .
شیخ عرب مشغول بوسیدن و ور رفتن با انتخابش بود.
تازه یادم اومد گفته بودن بعد از انتخاب اولیه باید بریم تو کابین تا اونا مطمئن شن مارو میخوان...
پس اینجوری مطمئن میشن ...
وای آنا تو چقدر احمقی ... تو قراره شریک جنسی یه نفر بشی...
معلومه چطوری میفهمه که براش مناسب هستی با نه ...
کف دستم عرق کرده بود.
دیگه مطمئن بودم کابین 4 خالیه .
لبمو گاز گرفتمو سرمو انداختم پایین .
۸۹۳
۲۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.