قصر یا دریا پارت۵
قصر یا دریا پارت۵
همچنان از زبان شدو
خیلی زود پسر خاله نشو چجوری بهت اعتماد کنیم؟ مفلیس: راست میگی بهتره به دور و برت نگاه کنی وقتی به اطراف خوب نگاه کردم کلی سرباز دیدم که پشت درختا پنهان شدن لعنتی مفلیس:اگه می خواستیم تا الان کشته بودیمتون خب؟ آهی کشیدم وگفتم:باشه مفلیس:خیلی خوبه حالا تو و چند نفر دیگه وارد کشتی ما میشن وبقیه افرادت با کشتی تو میان باشه
(داخل کشتی از زبان روژ)
عالی شد از این بهتر نمی شه با کاپیتان شدو و سونیک توی کشتی دشمن هستیم و اون شغاله داره چپ چپ به سونیک نگاه میکنه و هم زمان با کاپیتان شدو درگیره خارپشت سیاهم که کلا انگار نه انگاه سونیکم حالش خرابه.... الانه که به پایتخت برسیم لعنتی... لعنتی... لعنتی...اگه برسیم اونجا معلوم نیست چی میشه خدای من میتونستم پایتختو ببینم دیدهبان: به پایتخت نزدیک میشویم بعد از چند لحظه کشتی وایساد و ما از کشتی پیاده شدیم بعدشم به سمت قصر راه افتادیم که اون شغاله به سونیک گفت اسمت چیه سونیک:...سونیک شغاله:میدونستم تو توی امتحانات سربازی شرکت کردی درسته؟ سونیک:خب...آره وقتی داشتم از مسابقه برمی گشتم چند تا دزد دریایی منو گرفتن بعد گیر یه اده دزد دریایی دیگه افتادم شغاله:پس که این طور بعدشم به اون خارپشته گفت تو اینو ببر به جایی که خودت میدونی باشه خارپشته:باشه بعد از ما جدا شدن خدا سونیکو بیامزه به قصر که رسیدیم مثل برق و باد بردنمون سمت اتاق پادشاه وقتی به اتاق پادشاه رسیدیم پادشاه گفت:خب آقای شدو میتونی به ارتش من به پیوندی یا همین جا بمیری شدو باحالتی عصبی گفت مگه چاره دیگه ای هم داریم پادشاه پوزخندی زد وگفت خیلی باهوشی بعد ما رو پیش بقیه بردن حس میکنم این اتفاقات توی یه لحظه افتاد خدا یا طوی چند دقیقه زندگی مون تغییر کرد
همچنان از زبان شدو
خیلی زود پسر خاله نشو چجوری بهت اعتماد کنیم؟ مفلیس: راست میگی بهتره به دور و برت نگاه کنی وقتی به اطراف خوب نگاه کردم کلی سرباز دیدم که پشت درختا پنهان شدن لعنتی مفلیس:اگه می خواستیم تا الان کشته بودیمتون خب؟ آهی کشیدم وگفتم:باشه مفلیس:خیلی خوبه حالا تو و چند نفر دیگه وارد کشتی ما میشن وبقیه افرادت با کشتی تو میان باشه
(داخل کشتی از زبان روژ)
عالی شد از این بهتر نمی شه با کاپیتان شدو و سونیک توی کشتی دشمن هستیم و اون شغاله داره چپ چپ به سونیک نگاه میکنه و هم زمان با کاپیتان شدو درگیره خارپشت سیاهم که کلا انگار نه انگاه سونیکم حالش خرابه.... الانه که به پایتخت برسیم لعنتی... لعنتی... لعنتی...اگه برسیم اونجا معلوم نیست چی میشه خدای من میتونستم پایتختو ببینم دیدهبان: به پایتخت نزدیک میشویم بعد از چند لحظه کشتی وایساد و ما از کشتی پیاده شدیم بعدشم به سمت قصر راه افتادیم که اون شغاله به سونیک گفت اسمت چیه سونیک:...سونیک شغاله:میدونستم تو توی امتحانات سربازی شرکت کردی درسته؟ سونیک:خب...آره وقتی داشتم از مسابقه برمی گشتم چند تا دزد دریایی منو گرفتن بعد گیر یه اده دزد دریایی دیگه افتادم شغاله:پس که این طور بعدشم به اون خارپشته گفت تو اینو ببر به جایی که خودت میدونی باشه خارپشته:باشه بعد از ما جدا شدن خدا سونیکو بیامزه به قصر که رسیدیم مثل برق و باد بردنمون سمت اتاق پادشاه وقتی به اتاق پادشاه رسیدیم پادشاه گفت:خب آقای شدو میتونی به ارتش من به پیوندی یا همین جا بمیری شدو باحالتی عصبی گفت مگه چاره دیگه ای هم داریم پادشاه پوزخندی زد وگفت خیلی باهوشی بعد ما رو پیش بقیه بردن حس میکنم این اتفاقات توی یه لحظه افتاد خدا یا طوی چند دقیقه زندگی مون تغییر کرد
۱.۷k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.