۴۵
سه روز بعد(یک روز قبل از اخر هفته)
جونگکوک اخه تو کجایی؟ هیچ خبری تو تین چند روز از جونگکوک نداشتم نه زنگ میزد نه پیام میداد خیلی نگران بودم نمیدونستم چیکار کنم اروم نمیشدم
حالم بد بود یعنی کجاست حالش خوبه نکنه اتفاقی براش افتاده
در اتاقم باز شد
پ.ک: خوبی؟ چند روز بود ندیده بودمت دلم برات تنگ شده بود
ا/ت:نمیشه منو از اینجا بیرون بیاری
پ.ک: عصبانی نباش عزیزم فقط فردا مونده لباستو اوردم میزارمش اینجا میدونم خودت ارایشگری اما گفتم یکی بیاد میکاپت کنه بیا اینم حلقت دستتو بده من
دستمو به زور گرفت حلقه رو کرد تو انگشتم
پ.ک: همونطور که فک میکردم اندازته و خیلیم به دستت میاد سرسخت نباش
منم فقط نگاش میکردم هیچی بهش نمیگفتم یه لبخندی بهش زدم
ا/ت: خبری از پسرت نیست جونگکوک کجاست؟
پ.ک: خیلی برای فردا خوشحاله خوشحاله که من خوشحالم و دارم ازدواج میکنم
ا/ت: میشه ببینمش
پ.ک: نه متاسفانه نمیشه کار داره
ا/ت: باشه باشه
پ.ک: خب من میرم خدافظ
ا/ت: خدافظ
رفت و دوباره درو قفل کرد
جونگکوک کجایی یعنی واقعا خوشحالی من که میدونم نیستی ولی میخوام بدونم چه نقشه ای داری گوشیم زنگ خورد سریع رفتم جواب دادم
ا/ت: الو کجایی؟
پ.ک: چیشده با کی هستی؟ منم خواستم بگم شمارمو سیو کن
ا/ت: باشه ببخشید من عادت دارم کسی زنگ میزنه میگم کجایی
پ.ک: اشکال نداره
گوشیو قطع کردم داشتم از خستگی میمردم سه روزه از این اتاق نرفتم بیرون
فردا
این روزی که من فک نمیکردم هیچوقت برسه رسید روز ازدواج من و پدر جونگکوک
یکی اومده بود داشت ارایشم میکرد منم فقط گریه میکردم
ارایشگر: خانم اروم باش ارایشت خراب میشه
بعد از ارایشم مجبورم کردن لباسم رو بپوشم و
لباسم رو پوشیدم و رفتیم برای عکس گرفتن و عکس گرفتیم
تو سالن بودیم همگی درحال دست زدن و رقصیدن بودن
پ.ک: یادم رفت اینو بگم این مراسم ازدواجمون نیست فقط یه مهمونی کوچیکه مراسم ازدواجمون رو خارج از کشور میگیریم
منم چیزی نمیگفتم
پ.ک: راستی من میدونم تو ذهنت جونگکوکه تو این سه روز منتظر بودی نجاتت بده ولی راستش او بهت خیانت کرد
ا/ت: چی؟
پ.ک: شاید فک کنی دوست داشته ولی نه نداشته همه اینا نقشه ما بود از اول تا اخرش او تو رو عاشق خودش کرد و بهت قول الکی داد فقط خواست تورو به اینجا بکشونه
ا/ت: دروغه
پ.ک: نه اونجا رو ببین
نگاه به در کردم جونگکوک اومد و چند نفر پشت سرش اومدن سمت ما دست پدرشو بوسید
و بعدش دست منو بوسید با ناراحتی و تنفر بهش نگاه میکردم باورش برام سخت بود ولی دیدن جونگکوک و جوری که رفتار میکنه مثل چیزی بود که پدرش گفت
*پارت بعد چند ساعت دیگه
#فیک
#سناریو
جونگکوک اخه تو کجایی؟ هیچ خبری تو تین چند روز از جونگکوک نداشتم نه زنگ میزد نه پیام میداد خیلی نگران بودم نمیدونستم چیکار کنم اروم نمیشدم
حالم بد بود یعنی کجاست حالش خوبه نکنه اتفاقی براش افتاده
در اتاقم باز شد
پ.ک: خوبی؟ چند روز بود ندیده بودمت دلم برات تنگ شده بود
ا/ت:نمیشه منو از اینجا بیرون بیاری
پ.ک: عصبانی نباش عزیزم فقط فردا مونده لباستو اوردم میزارمش اینجا میدونم خودت ارایشگری اما گفتم یکی بیاد میکاپت کنه بیا اینم حلقت دستتو بده من
دستمو به زور گرفت حلقه رو کرد تو انگشتم
پ.ک: همونطور که فک میکردم اندازته و خیلیم به دستت میاد سرسخت نباش
منم فقط نگاش میکردم هیچی بهش نمیگفتم یه لبخندی بهش زدم
ا/ت: خبری از پسرت نیست جونگکوک کجاست؟
پ.ک: خیلی برای فردا خوشحاله خوشحاله که من خوشحالم و دارم ازدواج میکنم
ا/ت: میشه ببینمش
پ.ک: نه متاسفانه نمیشه کار داره
ا/ت: باشه باشه
پ.ک: خب من میرم خدافظ
ا/ت: خدافظ
رفت و دوباره درو قفل کرد
جونگکوک کجایی یعنی واقعا خوشحالی من که میدونم نیستی ولی میخوام بدونم چه نقشه ای داری گوشیم زنگ خورد سریع رفتم جواب دادم
ا/ت: الو کجایی؟
پ.ک: چیشده با کی هستی؟ منم خواستم بگم شمارمو سیو کن
ا/ت: باشه ببخشید من عادت دارم کسی زنگ میزنه میگم کجایی
پ.ک: اشکال نداره
گوشیو قطع کردم داشتم از خستگی میمردم سه روزه از این اتاق نرفتم بیرون
فردا
این روزی که من فک نمیکردم هیچوقت برسه رسید روز ازدواج من و پدر جونگکوک
یکی اومده بود داشت ارایشم میکرد منم فقط گریه میکردم
ارایشگر: خانم اروم باش ارایشت خراب میشه
بعد از ارایشم مجبورم کردن لباسم رو بپوشم و
لباسم رو پوشیدم و رفتیم برای عکس گرفتن و عکس گرفتیم
تو سالن بودیم همگی درحال دست زدن و رقصیدن بودن
پ.ک: یادم رفت اینو بگم این مراسم ازدواجمون نیست فقط یه مهمونی کوچیکه مراسم ازدواجمون رو خارج از کشور میگیریم
منم چیزی نمیگفتم
پ.ک: راستی من میدونم تو ذهنت جونگکوکه تو این سه روز منتظر بودی نجاتت بده ولی راستش او بهت خیانت کرد
ا/ت: چی؟
پ.ک: شاید فک کنی دوست داشته ولی نه نداشته همه اینا نقشه ما بود از اول تا اخرش او تو رو عاشق خودش کرد و بهت قول الکی داد فقط خواست تورو به اینجا بکشونه
ا/ت: دروغه
پ.ک: نه اونجا رو ببین
نگاه به در کردم جونگکوک اومد و چند نفر پشت سرش اومدن سمت ما دست پدرشو بوسید
و بعدش دست منو بوسید با ناراحتی و تنفر بهش نگاه میکردم باورش برام سخت بود ولی دیدن جونگکوک و جوری که رفتار میکنه مثل چیزی بود که پدرش گفت
*پارت بعد چند ساعت دیگه
#فیک
#سناریو
۶.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.