♡ᵖᵃʳᵗ/𝟓♡
توی نگاه سردش کمی تعجب دیده میشد اون واقعا از اون اتاق دوخترونه که آرزو هر دختریه دست کشید:"چیزی شده اتاقتو دوست نداری؟"
سرش و پایین انداخت:"خیلی بابت زحماتتون ممنونم، نه که دوسش نداشته باشم اما ترجیح میدم اتاقم ساده باشه"
تهیونگ با سر تکون دادن تایید نگاهش رو به دختر کنار ایملدا داد:"اتاق کنار اتاق من و بهش بدید"
دختر با تعجب پرسید:"چی اون اتاق ؟"
" مشکلی داری باید از تو اجازه بگیرم"
دختر با چشم غره ی از کنار ایملدا رد شد، ایملدا که اصلا دليل رفتار اون دختر رو نفهمیده بود پشت سر اون دختر راه افتاد
از پله های مار پیچ عمارت رد شدن و به دو اتاق رسیدن دختر جلوتر از ایملدا در رو باز کرد و با حرص گفت:"این اتاقته"
با عصبانیت اونجا رو ترک کرد
ایملدا کمی برای رفتار اون دختر متعجب بود... اون کاری کرده بود....
سوالی که از خودش پرسید
از فکر بیرون امد و نگاهی به اتاق کرد تم سیاه و سفیدی داشت تیره بود اما دوسش داشت
سمت کیفش رفت و برای چیدن وسایل هاش زیپ کیفش رو باز کرد
....
با عصبانیت از پله ها پایین رفتن وارد پذیرایی شد لارا رو دید که در حال چپوندنه شیرینی های مربایی آجوما توی دهنش بود
خودش و روی مبل پرت کرد و عصبانی نفسش رو فوت کرد لارا که حالا از رفتار دختر تعجب کرده بود با دهن پر پرسید:"چته تو باز چایونگ"
دختر با عصبانیت لب زد:"دختری که هنوز از امدنش هم چند دقیقه نمیگذره
اتاق کناری تهیونگ و صاحب شد آخه چرا باید اینقدر اون دختر رو به خودش نزدیک کنه، تهیونگ اون اتاق به هیچکس نمیده"
لارا حالا که شیرینی ها رو روی میز رها کرده بود لب زد:"ایشش، اصلا این دختر کیه، هنوز نیومده اینقدر به تهیونگ نزدیک شد دو روز دیگه میخواد چکار کنه"
دختر رو به لارا کرد ناخن اشاره اش رو تاکیدی بالا اورد و گفت:" از من گفتن بود اگه بخواد تهیونگمو ازم بگیره خودم میکشمش"
لارا ناخن چایونگ رو کنار زد :"خیلی خب نکشیمون حالا، بیا شیرینی بخورد، نه که تهیونگ فقط با ماست، کل عمارت پر از سوگلی های تهیونگ"
دختر که حالا گازی به شیرینیش زده بود گفت:"هرچی حالا نمیخوام دوباره با کسی تقصیمش کنم"
لارا حالا که از حرفش چشم غره ی میرفتم به چایونگ کرد و ابروش رو بالا داد و گفت:" درضمن تهیونگ امشب مال خودمه به بقیه هم بگو خودشون و آماده نکنن"
" خیلی خب بابا موفخور مال تو"
....
کارش دیگه تموم شده بود و به شدت حوصله اش سر رفته بود درسته پرورشگاه هم همينطور بود اما اونجا کسی بود که باهاش حرف بزنه
اما اینجا غریبه بود تنها بود
تصمیم گرفت کتاب بخونه اینطور که یادش میومد این قصر حياط خیلی زیبایی داشت
کتاب مورد علاقه اش رو براشت و سمت حیاط رفت زیر درخت بزرگی نشست و زانو هاش توی دلش جم کرد و مشغول کتابش شد
...
با تموم شدن کارش کنار پنچره رفت و نگاهی به بیرون انداخت که متوجه دختری زیر درخت مشغول کتاب خوندن شد
نمیدونست که این چه حسیه اما دلش میخواست بیشتر با این دختر آشنا بشه و.....
سرش و پایین انداخت:"خیلی بابت زحماتتون ممنونم، نه که دوسش نداشته باشم اما ترجیح میدم اتاقم ساده باشه"
تهیونگ با سر تکون دادن تایید نگاهش رو به دختر کنار ایملدا داد:"اتاق کنار اتاق من و بهش بدید"
دختر با تعجب پرسید:"چی اون اتاق ؟"
" مشکلی داری باید از تو اجازه بگیرم"
دختر با چشم غره ی از کنار ایملدا رد شد، ایملدا که اصلا دليل رفتار اون دختر رو نفهمیده بود پشت سر اون دختر راه افتاد
از پله های مار پیچ عمارت رد شدن و به دو اتاق رسیدن دختر جلوتر از ایملدا در رو باز کرد و با حرص گفت:"این اتاقته"
با عصبانیت اونجا رو ترک کرد
ایملدا کمی برای رفتار اون دختر متعجب بود... اون کاری کرده بود....
سوالی که از خودش پرسید
از فکر بیرون امد و نگاهی به اتاق کرد تم سیاه و سفیدی داشت تیره بود اما دوسش داشت
سمت کیفش رفت و برای چیدن وسایل هاش زیپ کیفش رو باز کرد
....
با عصبانیت از پله ها پایین رفتن وارد پذیرایی شد لارا رو دید که در حال چپوندنه شیرینی های مربایی آجوما توی دهنش بود
خودش و روی مبل پرت کرد و عصبانی نفسش رو فوت کرد لارا که حالا از رفتار دختر تعجب کرده بود با دهن پر پرسید:"چته تو باز چایونگ"
دختر با عصبانیت لب زد:"دختری که هنوز از امدنش هم چند دقیقه نمیگذره
اتاق کناری تهیونگ و صاحب شد آخه چرا باید اینقدر اون دختر رو به خودش نزدیک کنه، تهیونگ اون اتاق به هیچکس نمیده"
لارا حالا که شیرینی ها رو روی میز رها کرده بود لب زد:"ایشش، اصلا این دختر کیه، هنوز نیومده اینقدر به تهیونگ نزدیک شد دو روز دیگه میخواد چکار کنه"
دختر رو به لارا کرد ناخن اشاره اش رو تاکیدی بالا اورد و گفت:" از من گفتن بود اگه بخواد تهیونگمو ازم بگیره خودم میکشمش"
لارا ناخن چایونگ رو کنار زد :"خیلی خب نکشیمون حالا، بیا شیرینی بخورد، نه که تهیونگ فقط با ماست، کل عمارت پر از سوگلی های تهیونگ"
دختر که حالا گازی به شیرینیش زده بود گفت:"هرچی حالا نمیخوام دوباره با کسی تقصیمش کنم"
لارا حالا که از حرفش چشم غره ی میرفتم به چایونگ کرد و ابروش رو بالا داد و گفت:" درضمن تهیونگ امشب مال خودمه به بقیه هم بگو خودشون و آماده نکنن"
" خیلی خب بابا موفخور مال تو"
....
کارش دیگه تموم شده بود و به شدت حوصله اش سر رفته بود درسته پرورشگاه هم همينطور بود اما اونجا کسی بود که باهاش حرف بزنه
اما اینجا غریبه بود تنها بود
تصمیم گرفت کتاب بخونه اینطور که یادش میومد این قصر حياط خیلی زیبایی داشت
کتاب مورد علاقه اش رو براشت و سمت حیاط رفت زیر درخت بزرگی نشست و زانو هاش توی دلش جم کرد و مشغول کتابش شد
...
با تموم شدن کارش کنار پنچره رفت و نگاهی به بیرون انداخت که متوجه دختری زیر درخت مشغول کتاب خوندن شد
نمیدونست که این چه حسیه اما دلش میخواست بیشتر با این دختر آشنا بشه و.....
۲۰۰.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.