فیک کوک ♡رز های خونین♡ پارت ۴۶
ویو کوک
رفتیم توی حیاط ب لیونسو نگاه کردم همینکه ب فضای باز رسیدیم چشماشو بستو نفس عمیق کشید...صورتش گر گرفته بود
داشتم نگاش میکردم که چشاشو باز کرد
متوجه نگاه هام شد و چشماشو برگردوند سمتم
با نگرانی گفتم: خوبی چاگیا؟ چیزی شده؟ (پدصگگگ اینهمه شکنجت داد بهش میگی چاگیییی؟ بعد من اینجا دارم خودمو تیکه پاره میکنمممم)
خندید...ولی فیک بود
لیونسو: من باید از تو بپرسم یا تو از من؟درد داری هوم؟
کوک: اره یکم.....
لیونسو از بازوم گرفت:بیا بریم بشینیم روی اون نیمکته...همینجوری سر پا واینسا
رفتیم جلوتر یه نمیکت کوچولو بود که بالاشم یه درخت بزرگ و سرسبز وجود داش...
لیونسو کمکم کرد بشینم و خودشم نشست کنارم
و در کمال نا باوری یدفعه سرشو گذاشت روی شونم
ذهن کوک: دارام دیش دارام لالای لاای دیرین یاع یاااع عاااای وااای جان جاان تو شدی لیلی این خونههه جان جاان با تو دل صد تای مجنونهه (#انجمن_حمایت_از_بهنام_بانی 😂😂)
موهاشو که ریخته بود جلوی صورتش دادم کنار (اه اه عووق)
لیونسو در حالی که چشاش بسته بود گوف(همون گفت😂)
لیونسو: جونگ کوک شی؟...
کوک:جانم (توالت کدوم ورهه)
لیونسو: میگمم...زندگی تاحالا برای تو چه معنایی داشته؟
رفتم تو فکر...برای من؟ واقعا ۲۶ سال زندگی برام چه معنایی داشت؟...شاید میتونستم بگم فقط ی زندگی توخالی بدون هیچ هدفی بوده! اما نه...من ی هدف داشتم
بعد از مکثی طولانی گفتم
کوک: اممم...نمیتونم بگم زندگی خیلی عالی ای داشتم...ولی فقط وجود تو بود که باعث میشد ادامه بدم...مطمئن بودم یروزی خودت منو پیدا میکنی!
لیونسو:ریلییی؟ پس کاش زودتر پیدات میکردم...
کوک: اخیش...ولی از دست اون دوتا کله فندقی راحت شدیما
لیونسو:بخدا از دستشون دیوونه شدم...این ده پونزده سال منو با دوتا خل و چل ول کردی رفتی...خلم کردن
خندیدم: اشکال نداره وقتی از این جهنم اومدم بیرون ادمشون میکنم
همینجوری داشتیم حرف میزدیم که صدای لطیف اشنایی از طرف راست توی گوشام مهمون شد(اووف عجب جمله ی گوفتم)
(یه توضیحی سمت راس میشه سمت لیونسو که به سمت در ورودی بیمارستانم هس..یح)
با صدای اروم و درمونده ای گف(اخی اخی🗿)
?:دو.دویون!
سرمو برگردوندم سمت صدا که با دیدن اون شخص.....
یااع یاع خومالی...اگه کم بید که نیس ببخشید زیاد اوکی نبودم
شرط ۳۰ لایک ۵۰ کامنت
رفتیم توی حیاط ب لیونسو نگاه کردم همینکه ب فضای باز رسیدیم چشماشو بستو نفس عمیق کشید...صورتش گر گرفته بود
داشتم نگاش میکردم که چشاشو باز کرد
متوجه نگاه هام شد و چشماشو برگردوند سمتم
با نگرانی گفتم: خوبی چاگیا؟ چیزی شده؟ (پدصگگگ اینهمه شکنجت داد بهش میگی چاگیییی؟ بعد من اینجا دارم خودمو تیکه پاره میکنمممم)
خندید...ولی فیک بود
لیونسو: من باید از تو بپرسم یا تو از من؟درد داری هوم؟
کوک: اره یکم.....
لیونسو از بازوم گرفت:بیا بریم بشینیم روی اون نیمکته...همینجوری سر پا واینسا
رفتیم جلوتر یه نمیکت کوچولو بود که بالاشم یه درخت بزرگ و سرسبز وجود داش...
لیونسو کمکم کرد بشینم و خودشم نشست کنارم
و در کمال نا باوری یدفعه سرشو گذاشت روی شونم
ذهن کوک: دارام دیش دارام لالای لاای دیرین یاع یاااع عاااای وااای جان جاان تو شدی لیلی این خونههه جان جاان با تو دل صد تای مجنونهه (#انجمن_حمایت_از_بهنام_بانی 😂😂)
موهاشو که ریخته بود جلوی صورتش دادم کنار (اه اه عووق)
لیونسو در حالی که چشاش بسته بود گوف(همون گفت😂)
لیونسو: جونگ کوک شی؟...
کوک:جانم (توالت کدوم ورهه)
لیونسو: میگمم...زندگی تاحالا برای تو چه معنایی داشته؟
رفتم تو فکر...برای من؟ واقعا ۲۶ سال زندگی برام چه معنایی داشت؟...شاید میتونستم بگم فقط ی زندگی توخالی بدون هیچ هدفی بوده! اما نه...من ی هدف داشتم
بعد از مکثی طولانی گفتم
کوک: اممم...نمیتونم بگم زندگی خیلی عالی ای داشتم...ولی فقط وجود تو بود که باعث میشد ادامه بدم...مطمئن بودم یروزی خودت منو پیدا میکنی!
لیونسو:ریلییی؟ پس کاش زودتر پیدات میکردم...
کوک: اخیش...ولی از دست اون دوتا کله فندقی راحت شدیما
لیونسو:بخدا از دستشون دیوونه شدم...این ده پونزده سال منو با دوتا خل و چل ول کردی رفتی...خلم کردن
خندیدم: اشکال نداره وقتی از این جهنم اومدم بیرون ادمشون میکنم
همینجوری داشتیم حرف میزدیم که صدای لطیف اشنایی از طرف راست توی گوشام مهمون شد(اووف عجب جمله ی گوفتم)
(یه توضیحی سمت راس میشه سمت لیونسو که به سمت در ورودی بیمارستانم هس..یح)
با صدای اروم و درمونده ای گف(اخی اخی🗿)
?:دو.دویون!
سرمو برگردوندم سمت صدا که با دیدن اون شخص.....
یااع یاع خومالی...اگه کم بید که نیس ببخشید زیاد اوکی نبودم
شرط ۳۰ لایک ۵۰ کامنت
۲۴.۸k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.