کپی ممنوع
《پارت ده》از بالای کوه کل شهر معلوم بود ولی هنوز به قله نرسیده بودیم دیگه خیلی خسته شده بودیم تصمیم گرفتیم برگردیم ولی بعد روزیتا پیشنهاد داد که همه سوار من بشن و با هم تا قله بریم اول خواستم بگم حرف تو دهن من نذار ولی بد لیا هم به نشانه تایید و موافقت ر تکان داد و من هم قبول کردم تا قله ببرمشان داشتیم از منظره لذت میبردیم که ناگهان ماشینهای ریزی که آژیر پلیس داشتند رو دیدم که به سمت جنگل میاومدن بعد لیا ازم پرسید:( منظره زیباییه ، نه؟) منم به سرعت گفتم:( نه!) و بعد سریع دست رزیتا و لیا رو گرفتم و شروع به پرواز کردم ، هرچی دورتر میشدیم بهتر بود! رزیتا و لیا جیغ میکشیدن و هی ازم میپرسیدن این کارام برای چیه! ، خودم هم نمیدونستم ، ولی احتمال دادم چه پلیسها دنبال من هستند چون اگه خانواده اولی از مر.گ بچهشون بگذرند ، دومین عمراً بگذره!. به یه غار بالای صخرهها رسیدیم خیلی سرد بود ، لیا و رزیتا رو گذاشتم زمین ، در حالی که به خودشون میلرزیدند با عصبانیت بهم گفتند:( چرا ما رو آوردی اینجا؟!!!) سریع آتشی رو توی دهانم درست کردم ، وقتی گرممون شاد همه چیز رو براشون تعریف کردم بعد رزیتا پیشنهاد داد چیز را به پلیسها بگم و اینکه همش یه سوء تفاهم بوده بعد با حالتی متعجب ، جا خورده ، عصبی و نگران جواب دادم:( هیچ میدونستی حکم کاری که من کردم اعد.امه؟!!!) بعد لیا بهم گفت:( ولی ایده بدی هم نیست ها!..... فوقش اگه کار اضافهای کردن میسوزونیشون!) رزیتا به لیا گفت:( اینجوری که ۲۰ بار اعد.امش میکنن!.) رزیتا لیا در حال بحث کردن در مورد کش.تن یا نک.شتن پلیسها بودند که سریع بهشون گفتم:( من اصلاً نمیرم پیش پلیسها!!!) هر دو با هم به من نگاه کردند و بعد گفتند :(نمیشه که!) بعد رزیتا گفت:( مثل اینه که بگی یکی بوده ولی نبوده! ، به همین مسخرگی!) منم گفتم:( آخه چه ربطی داره؟!!) لیا هم برای دفاع از حرف رزیتا گفت:( خیلی هم ربط داره!) انگار چارهای نداشتم جز اینکه بگم:( خیلی خب ، میرم پیششون ، اگه برای من اومده بودن........نمیدونم ، شاید سوزوندمشون!!!) رزیتا لیا هر کدوم یک چوب برداشتن و سوار من شدن ، از بالا میشد پلیسها رو دید ، همونجا فرود اومدم ، بعد پلیسها ما رو دیدن و کسی که به نظر فرماندهشون بود گفت:( اونا راست میگفتن! ، شل.یک کنید!!) بعد همه شروع کردن به شل.یک!
۱.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.