(new model) part 21 . . .
باشه ای گفتم رفتم سمت کمدم
خدااااا ینی یه لباس درست حسابی ندارم
ا.ت: مینجههههههههه*داد*
مینجه: چته ترسیدم
ا.ت: کمک کن بگو چی بپوشم
مینجه: امممم امروز تقریبا همه قراره یجورایی سفید بپوشن. صب کن آهان اینو بپوش
لباسو از دستش گرفتم آره قشنگه همینو میپوشم
رفتم تو یه اتاق پوشیدم اومدم بیرون
مینجه: واووووو فک نمیکردم یه لباس ساده بتونه انقدر تو رو خوشگل کنه
ا.ت: *لبخند*
مینجه: خب حالا بشین آرایش کن
ا.ت: من هیچوقت زیاد آرایش نمیکنم اگه بکنم در حد یه رژ با یه ریمله
مینجه: باشهههههه فقط زودددد
ا.ت: خب اروم باش
شروع کردم و سریع در عرض ۲ دیقه کارم تموم شد کیفمو با کتابمو برداشتم که
مینجه: کتاب؟!!
ا.ت: توقع نداری من بیام اونجا یه گوشه بشینم به چرتو پرتای شما گوش کنم
مینجه: خب منطقی بود
ا.ت: میدونم بریم خیلی دیر شد
با مینجه رفتیم بیرون سوار ماشین مینجه شدیم خدایاااا این ماشین داره من ندارمممممم🤦🏼♀️
رسیدیم به کافه پیاده شدیم منتظر موندم تا مینجه ماشینو پارک کنه بیاد باهم وارد کافه شدیم که من با صحنه ای که دیدم دوست داشتم عررررر بزنم لیلیا اینجا چه گوهی میخورد هااااااااا
داشتیم میرفتیم سمتشون قبل اینکه برسیم یواش به مینجه گفتم
ات: این اینجا چیکار میکنه (منظورش لیلیاست)
مینجه: بخدا منم نمیدونم
ا.ت: خدا فقط بخیر کنه
مینجه سرشو تکون داد
رسیدیم بهشون
ا.ت: سلامممم
همه بجز لیلیا: سلام
لیلیا: اینم قرار بود بیاد؟ اگه میخواست بیاد چرا به من نگفتید من نمیومدم که اینو ببینم
ا.ت: خب دیدی من اومدم میتونی بری
وقتی اینو گفتم همه خندشون گرفته بود حتی نامجونننن!
یونگی: ا.ت دیشب برات مشکلی پیش اومده بود حل شد؟
ا.ت: اوه آره آره
یونگی: خوبه
لیلیا: تا کی قراره اینجا به خاطر این مادمازل وایسیم؟
ا.ت: راستی لونا رو نگفتی بیاد؟(روبه مینجه)
مینجه: وای یادم رفت
ا.ت: خب من زنگ میزنم
کوک: آره زنگ بزن حتما *چشمک*
این کوکی هم خوب نقش بازی میکنه برگشتم دیدم لیلیا داره قرمز میشه هع آره بسوز بدبخت بدتر از این قراره سرت بیاد
.
.
زنگ زدم لونا گفت که میاد بعد از یه ربع اومد نشسته بودیم که من دیدم یه کتابخونه گنده تازه تو کافه گزاشتن از شدت ذوق دوست داشتم عرررررر بزنم دیدم همه دارن بهم میخندن
ا.ت: چرا میخندین؟
ته: چون داری مثل بچه ها به یه جا خیری میشی اونم تو چشمات یه ذوق عجیبی هست
جین: ینی یه دیوارو انقدر دوست داری؟ *خنده*
ا.ت: با عرض پوزش باهوشا دقت کنید اونجا یه عالمه کتاب هستش و من که بیش اندازه به کتاب علاقه دارم برا همین ذوق کردم و اگه اجازه باشه من میرم پیش عشقم
نامجون: عشقت؟
ا.ت: اوه نه منظورم کتابه *خنده*
به کوک اشاره کردم که همراهم بیاد
اونم بلند شد اومد سمتم گفت
کوک: ....
.
.
لایک کردن سخت نیست
#لایک کنید
خدااااا ینی یه لباس درست حسابی ندارم
ا.ت: مینجههههههههه*داد*
مینجه: چته ترسیدم
ا.ت: کمک کن بگو چی بپوشم
مینجه: امممم امروز تقریبا همه قراره یجورایی سفید بپوشن. صب کن آهان اینو بپوش
لباسو از دستش گرفتم آره قشنگه همینو میپوشم
رفتم تو یه اتاق پوشیدم اومدم بیرون
مینجه: واووووو فک نمیکردم یه لباس ساده بتونه انقدر تو رو خوشگل کنه
ا.ت: *لبخند*
مینجه: خب حالا بشین آرایش کن
ا.ت: من هیچوقت زیاد آرایش نمیکنم اگه بکنم در حد یه رژ با یه ریمله
مینجه: باشهههههه فقط زودددد
ا.ت: خب اروم باش
شروع کردم و سریع در عرض ۲ دیقه کارم تموم شد کیفمو با کتابمو برداشتم که
مینجه: کتاب؟!!
ا.ت: توقع نداری من بیام اونجا یه گوشه بشینم به چرتو پرتای شما گوش کنم
مینجه: خب منطقی بود
ا.ت: میدونم بریم خیلی دیر شد
با مینجه رفتیم بیرون سوار ماشین مینجه شدیم خدایاااا این ماشین داره من ندارمممممم🤦🏼♀️
رسیدیم به کافه پیاده شدیم منتظر موندم تا مینجه ماشینو پارک کنه بیاد باهم وارد کافه شدیم که من با صحنه ای که دیدم دوست داشتم عررررر بزنم لیلیا اینجا چه گوهی میخورد هااااااااا
داشتیم میرفتیم سمتشون قبل اینکه برسیم یواش به مینجه گفتم
ات: این اینجا چیکار میکنه (منظورش لیلیاست)
مینجه: بخدا منم نمیدونم
ا.ت: خدا فقط بخیر کنه
مینجه سرشو تکون داد
رسیدیم بهشون
ا.ت: سلامممم
همه بجز لیلیا: سلام
لیلیا: اینم قرار بود بیاد؟ اگه میخواست بیاد چرا به من نگفتید من نمیومدم که اینو ببینم
ا.ت: خب دیدی من اومدم میتونی بری
وقتی اینو گفتم همه خندشون گرفته بود حتی نامجونننن!
یونگی: ا.ت دیشب برات مشکلی پیش اومده بود حل شد؟
ا.ت: اوه آره آره
یونگی: خوبه
لیلیا: تا کی قراره اینجا به خاطر این مادمازل وایسیم؟
ا.ت: راستی لونا رو نگفتی بیاد؟(روبه مینجه)
مینجه: وای یادم رفت
ا.ت: خب من زنگ میزنم
کوک: آره زنگ بزن حتما *چشمک*
این کوکی هم خوب نقش بازی میکنه برگشتم دیدم لیلیا داره قرمز میشه هع آره بسوز بدبخت بدتر از این قراره سرت بیاد
.
.
زنگ زدم لونا گفت که میاد بعد از یه ربع اومد نشسته بودیم که من دیدم یه کتابخونه گنده تازه تو کافه گزاشتن از شدت ذوق دوست داشتم عرررررر بزنم دیدم همه دارن بهم میخندن
ا.ت: چرا میخندین؟
ته: چون داری مثل بچه ها به یه جا خیری میشی اونم تو چشمات یه ذوق عجیبی هست
جین: ینی یه دیوارو انقدر دوست داری؟ *خنده*
ا.ت: با عرض پوزش باهوشا دقت کنید اونجا یه عالمه کتاب هستش و من که بیش اندازه به کتاب علاقه دارم برا همین ذوق کردم و اگه اجازه باشه من میرم پیش عشقم
نامجون: عشقت؟
ا.ت: اوه نه منظورم کتابه *خنده*
به کوک اشاره کردم که همراهم بیاد
اونم بلند شد اومد سمتم گفت
کوک: ....
.
.
لایک کردن سخت نیست
#لایک کنید
۳.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.