پارت ۷
از زبان ات
از خواب بیدار شدم دیدم کوک نیس رفته سر کار رفتم پایین صبحونه خوردم و رفتم بیرون تو حیاط عمارت قدم میزدم رفتم رو تاب نشستم و هندزفری زدم و آهنگ گوش میدادم به آسمون نگاه میکردم بعد نیم ساعت رفتم داخل تو اتاقمون رو مرتب کردم نشستم با دوستام چت کردم ولی بازم حوصلم سر رفته بود رفتم پایین تا کمک اجوما غذا درست کنم
گفتم:اجوما میشه کمکت کنم حوصلم سر رفته
گفت:بله خانوم بفرمایید
تا ظهر برای کوک غذا درست کردم که خوشحالش کنم
ماشینشو دیدم که اومد تو عمارت تا خواستم برم پیشش اجوما اومد و گفت:خانوم بهتره نرین آقا الان عصبانی هست خیلی زیاد
گفتم:چی شده
گفت:نمیدونم ولی بهتره فعلا نرین پیشش
گفتم:نگران نباش اجوما بلایی سرم نمیاره
رفتم بالا تو اتاقمون
گفتم:کوک عزیزم چیزی شده چرا اینقدر عصبانی هستی
گفت:ات عزیزم میشه لطفاً بری من الان خیلی عصبانی هستم میترسم بلایی سرت بیارم دلم نمیخواد دوباره بزنمت پس لطفاً برو و رو مخ من نرو فعلا
از حرفاش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم
رفتم کنارش نشستم دستمو رو شونش گذاشتم
گفتم:تا بهم نگی چی شده نمیرم هر چقدر هم بزنیم نمیرم تا نفهمم چی شده
گفت:ات گمشو برو بیرون(داد)
گفتم:منم گفتم نمیرم (داد)
بلند شد و زد تو صورت ات
گفت:خیلی خب تو نرو من میرم
رفت بیرون اشکام شروع کرد به ریختن آخه مگه چی بهت گفتم که اینجوری کردی خدایا این چرا اینقدر دیوونس
همونجا نشستم حق با اجوما بود نباید میومدم پیشش تا میتونستم گریه کردم
از خواب بیدار شدم دیدم کوک نیس رفته سر کار رفتم پایین صبحونه خوردم و رفتم بیرون تو حیاط عمارت قدم میزدم رفتم رو تاب نشستم و هندزفری زدم و آهنگ گوش میدادم به آسمون نگاه میکردم بعد نیم ساعت رفتم داخل تو اتاقمون رو مرتب کردم نشستم با دوستام چت کردم ولی بازم حوصلم سر رفته بود رفتم پایین تا کمک اجوما غذا درست کنم
گفتم:اجوما میشه کمکت کنم حوصلم سر رفته
گفت:بله خانوم بفرمایید
تا ظهر برای کوک غذا درست کردم که خوشحالش کنم
ماشینشو دیدم که اومد تو عمارت تا خواستم برم پیشش اجوما اومد و گفت:خانوم بهتره نرین آقا الان عصبانی هست خیلی زیاد
گفتم:چی شده
گفت:نمیدونم ولی بهتره فعلا نرین پیشش
گفتم:نگران نباش اجوما بلایی سرم نمیاره
رفتم بالا تو اتاقمون
گفتم:کوک عزیزم چیزی شده چرا اینقدر عصبانی هستی
گفت:ات عزیزم میشه لطفاً بری من الان خیلی عصبانی هستم میترسم بلایی سرت بیارم دلم نمیخواد دوباره بزنمت پس لطفاً برو و رو مخ من نرو فعلا
از حرفاش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم
رفتم کنارش نشستم دستمو رو شونش گذاشتم
گفتم:تا بهم نگی چی شده نمیرم هر چقدر هم بزنیم نمیرم تا نفهمم چی شده
گفت:ات گمشو برو بیرون(داد)
گفتم:منم گفتم نمیرم (داد)
بلند شد و زد تو صورت ات
گفت:خیلی خب تو نرو من میرم
رفت بیرون اشکام شروع کرد به ریختن آخه مگه چی بهت گفتم که اینجوری کردی خدایا این چرا اینقدر دیوونس
همونجا نشستم حق با اجوما بود نباید میومدم پیشش تا میتونستم گریه کردم
۶۷.۲k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.