part: 72
__جانت___
نشستم داخل
جانت: الوووو
چشاش بسته بود ولی بیدار بود
دست زدم بهش که یه دفعه پرید بالا
کوک: عه تویی
ایرپادو از گوشش دراورد
عه پس بخواطر این نشنید
جانت: سلام اقایهه همسایه
کوک: سلام بیبی خوشگ.
ادامه حرفشو نزد
کوک: ببینم مشکلت چیه؟
جانت: چیه؟
کوک::موهات بازهه..
جانت: اذبت نکن دیگهه ...یبار خواستم باهات بیام سر قراررر...
به رو به روم نگاه کردم
جانت: بخوام یگم به خودم برسم اشکالی داره؟
نفسشوو کلافه بیرون داد
کوک: نه اشکالی ندارههه..
جانت: پس چرا زدی تو ذوقممم؟
کوک: ببحشیدد خانمه لوس..ففط برای کسه دیگه ایی اینطوری خوشگل نکن
با نیش باز برگشتم سمتشش
جانت: مگه من چند تا ددی جونگکوک دارم؟
کوک: یدونه ..اونم منم
جانت: معلومه که تووییییی
کوک: چی دوست داری بخوری؟
جانت:یچی تند ..هر چی باشه
کوک: اوکی
خلتصه رفتیم رستوران خوردیم شوخی کردیم
یکم دور زدیم
برگشتم خونه رضایتمو به بابا گفتم و مامان مشکوک تر شد که قبول کردم
و بعد از اونم در حال انجام کار های عروسیم
صبحا میرم خرید شبا خسته بر میگردم
یه ماه همینطوری گذشت این عروسی داره کوفتم میشه
امروز روزیه که به طور رسمی و قانونی منو جونگکوک با ههم میشیم
پس چرا استرس دارم؟
ارایشگرا امادم کردن
لباس عروسمو پوشیدم و مرتبم کردن
هانول بیشتر از من هیجان داشت
دیگه وقتش بود که به مکان عروسی بریم
جونگکوک امده بود دنبالم
توری راه بودیم و بگم که جونگکوک کلی قربون صدقم رفت که خیلی خوشگل شدم ..ولی یکی نیس بگه داداش تو خودت تح کراشی
کوک: چییزی شده؟
جانت: چی؟..عا ارع خوبم ..یکم استرس دارم
یکی از دستاشو رو دستم گذاشت
کوک: ناراحت نباش ..حیف نیس امشب و خوش نگذرونی؟
جانت: ارعع...منطقیههه
به سالن عروسی رسیدیم
بعد از به گفتن و گرفتن حلقه از جونگکوک و خوش اند گویی کلی رقصیدیممم و خوش گذشتتت
و الانم در راه برگشت به خونه اییم
جان: اووههه خسته شدمممممم
رسیدیم خونه لباسامو دراوردم و پرید رو تخت
جانت: اخییششششششششش پام داره از بدnم جدا میشه
جونگکوک لباساشو عوض کردم و برقای مخفیه سفیدو روشن کرد و برقای اصلیو خاموش
کوک: میبینم خیلی خسته ایی
جانت: خیلییییی
اروم رو تخ نشستو امد سمتمو خودشو رو دستاش نگه داشته بود بر گشتم طرفش
جانت : مگه تو خسته نیستی؟
خنده شیطانی زد و
کوک: نچ..منتظر یچیم
جانت: چی؟
دستشو روبدnم کشید
جانت : جونگکوک خستم
ولی به حرفم اهمیت ندادو ..( ذهن خودت)
باید بگم من تو این یه سال خوشبخت ترین ادم رو زمین بودم ..و الانم برای سنو گرافی با جونگکوک میریم بیمارستانن ...فک نمیکردم زندگیم انقدر خوب شهه من از تح دلم عاشف جونگکوکمم
تو فکر بودم که دستمو گرفت
کوک : خانوادمون داره سه نفری میشه..عاشقتم که که یه کوچولو بهم هدیه دادی عاشقتم:)
_پایان_
نشستم داخل
جانت: الوووو
چشاش بسته بود ولی بیدار بود
دست زدم بهش که یه دفعه پرید بالا
کوک: عه تویی
ایرپادو از گوشش دراورد
عه پس بخواطر این نشنید
جانت: سلام اقایهه همسایه
کوک: سلام بیبی خوشگ.
ادامه حرفشو نزد
کوک: ببینم مشکلت چیه؟
جانت: چیه؟
کوک::موهات بازهه..
جانت: اذبت نکن دیگهه ...یبار خواستم باهات بیام سر قراررر...
به رو به روم نگاه کردم
جانت: بخوام یگم به خودم برسم اشکالی داره؟
نفسشوو کلافه بیرون داد
کوک: نه اشکالی ندارههه..
جانت: پس چرا زدی تو ذوقممم؟
کوک: ببحشیدد خانمه لوس..ففط برای کسه دیگه ایی اینطوری خوشگل نکن
با نیش باز برگشتم سمتشش
جانت: مگه من چند تا ددی جونگکوک دارم؟
کوک: یدونه ..اونم منم
جانت: معلومه که تووییییی
کوک: چی دوست داری بخوری؟
جانت:یچی تند ..هر چی باشه
کوک: اوکی
خلتصه رفتیم رستوران خوردیم شوخی کردیم
یکم دور زدیم
برگشتم خونه رضایتمو به بابا گفتم و مامان مشکوک تر شد که قبول کردم
و بعد از اونم در حال انجام کار های عروسیم
صبحا میرم خرید شبا خسته بر میگردم
یه ماه همینطوری گذشت این عروسی داره کوفتم میشه
امروز روزیه که به طور رسمی و قانونی منو جونگکوک با ههم میشیم
پس چرا استرس دارم؟
ارایشگرا امادم کردن
لباس عروسمو پوشیدم و مرتبم کردن
هانول بیشتر از من هیجان داشت
دیگه وقتش بود که به مکان عروسی بریم
جونگکوک امده بود دنبالم
توری راه بودیم و بگم که جونگکوک کلی قربون صدقم رفت که خیلی خوشگل شدم ..ولی یکی نیس بگه داداش تو خودت تح کراشی
کوک: چییزی شده؟
جانت: چی؟..عا ارع خوبم ..یکم استرس دارم
یکی از دستاشو رو دستم گذاشت
کوک: ناراحت نباش ..حیف نیس امشب و خوش نگذرونی؟
جانت: ارعع...منطقیههه
به سالن عروسی رسیدیم
بعد از به گفتن و گرفتن حلقه از جونگکوک و خوش اند گویی کلی رقصیدیممم و خوش گذشتتت
و الانم در راه برگشت به خونه اییم
جان: اووههه خسته شدمممممم
رسیدیم خونه لباسامو دراوردم و پرید رو تخت
جانت: اخییششششششششش پام داره از بدnم جدا میشه
جونگکوک لباساشو عوض کردم و برقای مخفیه سفیدو روشن کرد و برقای اصلیو خاموش
کوک: میبینم خیلی خسته ایی
جانت: خیلییییی
اروم رو تخ نشستو امد سمتمو خودشو رو دستاش نگه داشته بود بر گشتم طرفش
جانت : مگه تو خسته نیستی؟
خنده شیطانی زد و
کوک: نچ..منتظر یچیم
جانت: چی؟
دستشو روبدnم کشید
جانت : جونگکوک خستم
ولی به حرفم اهمیت ندادو ..( ذهن خودت)
باید بگم من تو این یه سال خوشبخت ترین ادم رو زمین بودم ..و الانم برای سنو گرافی با جونگکوک میریم بیمارستانن ...فک نمیکردم زندگیم انقدر خوب شهه من از تح دلم عاشف جونگکوکمم
تو فکر بودم که دستمو گرفت
کوک : خانوادمون داره سه نفری میشه..عاشقتم که که یه کوچولو بهم هدیه دادی عاشقتم:)
_پایان_
۱۶.۷k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.