رمان ارباب من پارت: ۳۰
یکم مکث کرد و با لبخند شیطونی گفت:
_ اولش همینطوری آوردمت اما اون روز که بدون لباس از حموم اومدی بیرون، مطمئن شدم که باید نگهت دارم
با شنیدن این حرف سریع صورتم سرخ شد که بلند زد زیر خنده و گفت:
_ یجوری سرخ میشی انگار مثلا دیشب هم چیزی ندیدم!
با به یادآوردن دیشب دوباره بغض توی گلوم نشست و با چشمایی که پر از نفرت بود بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم خواستم از کنارش رد بشم اما دستم رو گرفت و گفت:
_ وایسا
_ ولم کن
_ گفتم وایسا
_ منم گفتم ولم کن
به زور نگهم داشت، تو چشمام زل زد و گفت:
_ من واقعا واسه دیشب متاسفم!
_ متاسف بودن تو هیچ چیزی رو درست نمیکنه!
پوفی کشید و گفت:
_ دختر خوبی باش و قبول کن که صیغه بخونیم
دستم رو محکم کشیدم و با عصبانیت گفتم:
_ من چی میگم، تو چی میگی!
_ خیلی بهت تخفیف دادم که دارم این پیشنهاد رو بهت میدم اما نمیخوای بفهمی!
_ تو اصلا دیگه حق نداری به من دست بزنی عوضی
پوزخندی زد و گفت:
_ تو چه بخوای و چه نخوای برنامه هرشب همینه!
با چشم های از حدقه بیرون زده و صدای بلند گفتم:
_ چی؟
_ همین که شنیدی
_ عمراً اجازه نمیدم این کار رو کنی
_ من برای این کار به اجازه ی تو احتیاج ندارم، دقیقا مثل دیشب!
و قبل از اینکه من چیزی بگم، گفت:
_ و برای راحتی خودت پیشنهاد صیغه رو دادم وگرنه واسه من فرقی نداره
_ برو بابا، تو نمیخواد به فکر راحتی من باشی
و از کنارش رد شدم تا برم که گفت:
_ پس شب، طبقه ی چهارم می بینمت خوشگله
همین حرف باعث شد لرزی به بدنم بیفته و سر جام بایستم که اون تنه ی محکمی بهم زد و گفت:
_ روز خوش
و به سمت در سالن رفت و از سالن خارج شد.
یه قطره اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد و سریع به سمت پله ها رفتم و با بغض و حرص ازشون بالا رفتم.
در اتاقم رو باز کردم و سریع خودم رو روی تخت انداختم و صدای هق هقم رو توی بالش خفه کردم!
_ اولش همینطوری آوردمت اما اون روز که بدون لباس از حموم اومدی بیرون، مطمئن شدم که باید نگهت دارم
با شنیدن این حرف سریع صورتم سرخ شد که بلند زد زیر خنده و گفت:
_ یجوری سرخ میشی انگار مثلا دیشب هم چیزی ندیدم!
با به یادآوردن دیشب دوباره بغض توی گلوم نشست و با چشمایی که پر از نفرت بود بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم خواستم از کنارش رد بشم اما دستم رو گرفت و گفت:
_ وایسا
_ ولم کن
_ گفتم وایسا
_ منم گفتم ولم کن
به زور نگهم داشت، تو چشمام زل زد و گفت:
_ من واقعا واسه دیشب متاسفم!
_ متاسف بودن تو هیچ چیزی رو درست نمیکنه!
پوفی کشید و گفت:
_ دختر خوبی باش و قبول کن که صیغه بخونیم
دستم رو محکم کشیدم و با عصبانیت گفتم:
_ من چی میگم، تو چی میگی!
_ خیلی بهت تخفیف دادم که دارم این پیشنهاد رو بهت میدم اما نمیخوای بفهمی!
_ تو اصلا دیگه حق نداری به من دست بزنی عوضی
پوزخندی زد و گفت:
_ تو چه بخوای و چه نخوای برنامه هرشب همینه!
با چشم های از حدقه بیرون زده و صدای بلند گفتم:
_ چی؟
_ همین که شنیدی
_ عمراً اجازه نمیدم این کار رو کنی
_ من برای این کار به اجازه ی تو احتیاج ندارم، دقیقا مثل دیشب!
و قبل از اینکه من چیزی بگم، گفت:
_ و برای راحتی خودت پیشنهاد صیغه رو دادم وگرنه واسه من فرقی نداره
_ برو بابا، تو نمیخواد به فکر راحتی من باشی
و از کنارش رد شدم تا برم که گفت:
_ پس شب، طبقه ی چهارم می بینمت خوشگله
همین حرف باعث شد لرزی به بدنم بیفته و سر جام بایستم که اون تنه ی محکمی بهم زد و گفت:
_ روز خوش
و به سمت در سالن رفت و از سالن خارج شد.
یه قطره اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد و سریع به سمت پله ها رفتم و با بغض و حرص ازشون بالا رفتم.
در اتاقم رو باز کردم و سریع خودم رو روی تخت انداختم و صدای هق هقم رو توی بالش خفه کردم!
۸.۷k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.