عشق شیرین🖤🖤

عشق شیرین🖤🖤
پارت 4👑👑


نمیدونم شاید یه کلاس جدید رفتم شاید یه کاری کردم نمیدونم فعلا انقدر کار هست که برای هیچ کدوم برنامه ای ندارم.
سولی بابام بهم گفته برم شرکت میترسم بگه دارو سازی ول کن شرکت و اداره کن. میگه سخته دو تا کار و باهم انجام بدی دارم دیوونه میشم دارو سازی عشق منه
سولی.. خب حالا برو بگو چی میگه نترس اگه گفت دارو سازی هم ول کن قبول نکن بعدا فکر هامون رو هم میزاریم و یه فکری براش میکنیم دیگه
وای اصلا نفهمیدم چی خوردم اصلا تموم شد این رامیون پاشو بریم منم باید وسایلم و از تو خواب گاه جمع کنم. سه روز دیگه بلیط دارم پاشو.
یونا.. سه روز دیگه بلیط داری بعد الان داری به من میگی اصلا ازت توقع نداشتم
سولی.. باشه حالا قهر نکن بهت نگفتم چون نخواستم تو فکر فرو بری.
یونا.. خوب باشه ولی باید بعدا باهم بیرون بریم ها
سولی.. باشه لوس برو بابات منتظره
یونا.. ای یادم رفته بود سولی کاری نداری؟
سولی.. نه قربونت مراقب خودت هم باش باشه خداحافظ
یونا.. بعد خداحافظی با سولی سوار ماشین شدم تا برم شرکت پیش بابا.......... 20 مین بهد
به شرکت رسیدم قبل اینکه برم داخل پیش بابا سر و وضعم رو تو اینه ماشین چک کردم.


پایان پارت👑👑