رمان شراب خونی🤤🍷

#شراب_خونی
#part11
داشتم درس گوش میدادم که کوک یک کاغذ گذاشت روی میزم..بازش کردم توش نوشته بود:
"زنگ تفریح توی کلاس بمون...!"
یعنی چه فکری توی سرشه ..نباید شک کنه که من ازش چیزی میدونم پس براش نوشتم
"عااا چرا؟؟"
"همین که گفتم..!"
"چرا باید به حرف تو گوش کنم.؟"
"بهتره عاقل باشی و توی کلاس بمونی..!"
"هوووف باشه"
خودمم خیلی دلم میخواست بفهمم اون کیه!ولی یجورایی ازش میترسیدم🥲
داشتم با خودم فکر میکردم که زنگ خورد
دایون:ات بیا بریمممم
ات:عاا نع من یکم حالم بده توی کلاس میمونم توی برو..!
دایون:عه چرا..خب من میمونم که تنها نباشی🙃
ات:نه دایون بهت گفتم برو..!(با داد)
دایون:عام خب باشه🥺
گوشیم و گذاشته بودم توی میزم تا صدامون ظبط بشه...نمیتونستم ازش فیلم بگیرم
همه رفته بودن بیرون..
ات:چیکارم داری؟؟
گوشیم و ورداشت و پرتش کرد روی زمین...فهمیده بود که داشتم صدا رو ضبط میکردم
هیچی نگفتم و فقط اومد جلو..منم میرفتم عقب..اینکار انقدر ادامه داش تا اینکه من خوردم به دیوار و اون اومد نزدیک..‌.میخواستم با دستام حولش بدم عقب ولی نمیشد..کاری نمیتونستم بکنم برای همین گفتم
"من میدونم تو ادم نیستی..!"