فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆³³
_: جوابمو بده!
: چیزی نشده بود فقط، حالم بد شد تعادلم از دست دادم.
_: آها. پس همین شد که زدی همهچیزو شکوندی و روی زمین افتادی!
: اوهوم.
_: بعد سر منشی جیغ کشیدی گمشو بیرون چون تعادلتم از دست داده بودی!
:......
_: قول میدم خودتم نمیدونی داری چیکار میکنی!
: ولم کن حالم بده!
خون کلا از روی پاهاش پاک شده بود. دوباره بغلش کرد و روی تخت گذاشتش.
_: لباستو عوض کن یهچیز راحت بپوش. توی اتاقت بمون یه فقط ده دقیقه وقت داری.
رفت بیرون. آروم پاشد و لباسشو عوض کرد. دوباره روی تخت نشست. ولی
دوباره بلند شد و باند رو از توی کشو درآورد. روی پا بود که جونگکوک درو باز کرد. باندو ازش گرفت و روی تخت نشوندش. دارو هایی دستش بود رو روی تخت گذاشت.
کمکش کرد تا پاشو پانسمان کنه.
_: استراحت کن. یکم بخواب. امروز نیازی نیست برگردی.
: هی من کلی کار دارم نکنه انتطار داری بشینم پیش مامان و رز غیبت اینو اونی کنم؟(اشتباه نکنید فقط ایرانی ها از این کارا نمیکنن😁)
_: آ ه همین انتظارو دارم، تو مثلا چه کار خاصی تو اون قبرستون داری؟
دست به سینه نشست و اخم کرد.
_: درضمن! جئونای پیر قراره پاشن برن مسافرت کاری!
وقتی کلمه مسافرت کاری رو میگفتم چشماشو توی حدقه چرخوند و جفت دستشو بالا آورد.*✌🏻✌🏻* به طوری که مسخرشون تکونشون داد.
دخترک با چشای گرد بهشون به جیکی نگاه کرد و بلند حرف زد.
: سفر کاری دیگه چیه؟؟
_: پیرمرد کار داره زنشم داره با خودش میبره.
: خو من چیکار کنم تنهایی؟
_: و دقیقا مشکل همینه که من باید ازت نگهداری کنم بچه!🌝
: بچهه!؟ مرض بچه! نمیخواد تو برو گمشو خونه خودت من همینجا میمونم.
_: فکر خوبیه، مخصوصا الان با این وضعت!
: مگه وضعیتم چشه؟ ایشششش ...
_: نمیدونم خودت بگو!؟
: حالا کی میخوان برن؟
_: امشب.
: پ چرا هیچی بهمن نگفتن?
_: چمیدونم بابا.
: حالا نمیخوای بری بیرون?
_: نمیگفتیم داشتم میرفتم.
بهمحض خروجش گوشیشو برداشت. باکهیون براش پیام فرستاده بود.
《-چطوری آبایومی؟ امشب تو کانگنام-گو, کنار مرکز استارفیلد میبینمت.》
در جوابش نوشت:
《 لغوش کن، یه مشکلی پیش اومده نمیتونم امشب بیام.》
گوشی خاموش کرد و رو میز کنار تخت انداخت.
دوباره صدای اس اومد. و اون دوباره روشنش کرد و چکش کرد.
《-پ بهتره حواست باشه اگه دیر شه ممکنه از دهنم بپره و برم به عمو جان بگم?》
خنده عصبی کرد و گوشی رو پرت کرد کنار.
: مرتیکه ....
با صدای باز شدن در دستشو از روی چشاش برداشت. شخصی که درو باز کرد هینی کشید.
: چیشده سونا؟
سونا : خانم شما امروز نرفین سرکار؟
: رفتم حالم خوب نبود برگشتم، بگو ببینم چیشده اومدی اینجا؟
سونا : خانم جئون ازم خواستن به گلای اتاقتون آب بدم.
_: جوابمو بده!
: چیزی نشده بود فقط، حالم بد شد تعادلم از دست دادم.
_: آها. پس همین شد که زدی همهچیزو شکوندی و روی زمین افتادی!
: اوهوم.
_: بعد سر منشی جیغ کشیدی گمشو بیرون چون تعادلتم از دست داده بودی!
:......
_: قول میدم خودتم نمیدونی داری چیکار میکنی!
: ولم کن حالم بده!
خون کلا از روی پاهاش پاک شده بود. دوباره بغلش کرد و روی تخت گذاشتش.
_: لباستو عوض کن یهچیز راحت بپوش. توی اتاقت بمون یه فقط ده دقیقه وقت داری.
رفت بیرون. آروم پاشد و لباسشو عوض کرد. دوباره روی تخت نشست. ولی
دوباره بلند شد و باند رو از توی کشو درآورد. روی پا بود که جونگکوک درو باز کرد. باندو ازش گرفت و روی تخت نشوندش. دارو هایی دستش بود رو روی تخت گذاشت.
کمکش کرد تا پاشو پانسمان کنه.
_: استراحت کن. یکم بخواب. امروز نیازی نیست برگردی.
: هی من کلی کار دارم نکنه انتطار داری بشینم پیش مامان و رز غیبت اینو اونی کنم؟(اشتباه نکنید فقط ایرانی ها از این کارا نمیکنن😁)
_: آ ه همین انتظارو دارم، تو مثلا چه کار خاصی تو اون قبرستون داری؟
دست به سینه نشست و اخم کرد.
_: درضمن! جئونای پیر قراره پاشن برن مسافرت کاری!
وقتی کلمه مسافرت کاری رو میگفتم چشماشو توی حدقه چرخوند و جفت دستشو بالا آورد.*✌🏻✌🏻* به طوری که مسخرشون تکونشون داد.
دخترک با چشای گرد بهشون به جیکی نگاه کرد و بلند حرف زد.
: سفر کاری دیگه چیه؟؟
_: پیرمرد کار داره زنشم داره با خودش میبره.
: خو من چیکار کنم تنهایی؟
_: و دقیقا مشکل همینه که من باید ازت نگهداری کنم بچه!🌝
: بچهه!؟ مرض بچه! نمیخواد تو برو گمشو خونه خودت من همینجا میمونم.
_: فکر خوبیه، مخصوصا الان با این وضعت!
: مگه وضعیتم چشه؟ ایشششش ...
_: نمیدونم خودت بگو!؟
: حالا کی میخوان برن؟
_: امشب.
: پ چرا هیچی بهمن نگفتن?
_: چمیدونم بابا.
: حالا نمیخوای بری بیرون?
_: نمیگفتیم داشتم میرفتم.
بهمحض خروجش گوشیشو برداشت. باکهیون براش پیام فرستاده بود.
《-چطوری آبایومی؟ امشب تو کانگنام-گو, کنار مرکز استارفیلد میبینمت.》
در جوابش نوشت:
《 لغوش کن، یه مشکلی پیش اومده نمیتونم امشب بیام.》
گوشی خاموش کرد و رو میز کنار تخت انداخت.
دوباره صدای اس اومد. و اون دوباره روشنش کرد و چکش کرد.
《-پ بهتره حواست باشه اگه دیر شه ممکنه از دهنم بپره و برم به عمو جان بگم?》
خنده عصبی کرد و گوشی رو پرت کرد کنار.
: مرتیکه ....
با صدای باز شدن در دستشو از روی چشاش برداشت. شخصی که درو باز کرد هینی کشید.
: چیشده سونا؟
سونا : خانم شما امروز نرفین سرکار؟
: رفتم حالم خوب نبود برگشتم، بگو ببینم چیشده اومدی اینجا؟
سونا : خانم جئون ازم خواستن به گلای اتاقتون آب بدم.
۶.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳