داستان کوتاه
نفس نفس میزدم و با تمام سرعت میدویدم کم کم چشمام تار شد وقتی بهوش اومدم خبر اومد خانم سه یونگ مسابقه رو باختید اون لحظه فهمیدم تمام زندگیم و تمام امیدم از دست رفت چند روز توی همون حالت بودم و انیمه میدیدم و خودمو سر گرم میکردم همش خودمو سرکوب می کردم .
رفتم مغازه و یه نخ سیگار گرفتم بعد اومدم بیرون یکی با شوق و ذوق اومد و گفت: سلااامم شما همون دونده هستید؟
_ب..بله
+وای من طرفدارتونم
_وولی من که شکست خوردم
یه دفعه جدی شد و خندش از صورتش محو شد تو چشام نگا کرد و گفت تو فقط یه بار شکست خوردی معنیش این نیست که کل زندگیتو باختی
وقتی اون حرفو زد چشمام درخشید
سیگار و فندکو دادم دستش و تا بالای برج با توام توان دویدم و دوباره و دوباره تلاش کردم
رفتم مغازه و یه نخ سیگار گرفتم بعد اومدم بیرون یکی با شوق و ذوق اومد و گفت: سلااامم شما همون دونده هستید؟
_ب..بله
+وای من طرفدارتونم
_وولی من که شکست خوردم
یه دفعه جدی شد و خندش از صورتش محو شد تو چشام نگا کرد و گفت تو فقط یه بار شکست خوردی معنیش این نیست که کل زندگیتو باختی
وقتی اون حرفو زد چشمام درخشید
سیگار و فندکو دادم دستش و تا بالای برج با توام توان دویدم و دوباره و دوباره تلاش کردم
۱۱.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.