فیک کوک💌
پارت بیست و نه[آخر]
این قسمت نباید میومدی!!
-----
ویو ا.ت
اون کوک بود اومد جلوم و از بازو هام گرفت بهش با خونسردی خیره شده بودم سکوت بینمون بود که تصمیم گرفت بشکنتش
کوک: میبینم وسایلتو جمع کردی
ا.ت: الان فقط به تو بستگی داره
کوک: بهتره دوباره همه ی وسایلتو بچینی سرجاش
ا.ت: ؟؟؟
با سکوت بهش خیره بودم اما ایندفعه متعجب یعنی میگه منو کنار خودش میخواد؟ ردشون کرد؟
کوک: گفتم که نمیخوام جایی بری تو باید تا ابد کنارم باشی
با این حرفش یه لبخند بزرگ اومد روی لبم و بغلش کردم چقدر حس خوبیه اینکه تموم محبت کوک رو دارم اینکه تمام و کمال منو دوست داره هیچوقت نمیخوام این لحظات تموم بشن توی بغلش بودم که اونم بغلم کرد چند لحظه همونجوری موندیم که یو اومد توی اتاق
یو: قربان ببخشید بد موقع اومدم
از توی بغل کوک در اومدم و کوک به یو نگاه کرد
کوک: چیشده
یو: امروز به عمارت خواهرتون ساعت 13:00 دعوت شدین و ایشون گفتن قراره خبر مهمی رو باهاتون در میون بزارند
کوک: باشه میتونی بری
یو با یه تعظیم رفت کوک دوباره نگاهشو به من داد
کوک: ساعت چنده بانو؟(لبخند)
ا.ت: 11 و نیم
کوک: برم اماده بشم و همچنین تو ام اماده شو نیاز نیست با مادر و لووابا بری با خودم میای
ا.ت: واقعا؟ قبوله(لبخند)
کوک رفت و منم ماجرا رو به ماریا گفتم خیلی خوشحال شد یه لباس قشنگ و خاص پوشیدم ماریا داشت میکاپم رو درست میکرد وقتی تموم شد کفش هام رو پوشیدم و رفتم طبقه ی اول مادر داشت میرفت تا سوار ماشین بشه و لووابا هم داخل ماشین نشسته بود بهشون یه ادای احترام کردم و دیدم کوک به ماشینی که قرار بود خودمون باهاش بریم تکیه داده رفتم پیشش و سوار شدیم
...
رسیدیم به عمارت خواهر کوک یا همون بانو سو آ خوبه حداقل میتونم نیلان رو هم ببینم همزمان با ما بقیه هم رسیدن بازوی کوک رو گرفتم و زنگ عمارت رو زدیم خدمتکار در رو باز کرد وارد شدیم یکم جلو تر سو آ دست تو دست با یکی دیگه منتظر بود وقتی به همراهش نگاه کردم سرم گیج رفت چند تا پلک زدم تا مطمئن بشم درست میبینم اون اون خودش بود چرا درست لحظه ای که فکر میکنم همه چیز خوبه دوباره پیداش شد هردومون با چشمای متعجب بهم زل زده بودیم چرا دوباره برگشتی نه نه نه با تو همه چیز دوباره خراب میشه کیم تهیونگ...
پایان فصل اول🖇
فصل اول رو خوب تموم کردم؟؟
چند نفر میخوان بزارم فصل دوم رو؟
این قسمت نباید میومدی!!
-----
ویو ا.ت
اون کوک بود اومد جلوم و از بازو هام گرفت بهش با خونسردی خیره شده بودم سکوت بینمون بود که تصمیم گرفت بشکنتش
کوک: میبینم وسایلتو جمع کردی
ا.ت: الان فقط به تو بستگی داره
کوک: بهتره دوباره همه ی وسایلتو بچینی سرجاش
ا.ت: ؟؟؟
با سکوت بهش خیره بودم اما ایندفعه متعجب یعنی میگه منو کنار خودش میخواد؟ ردشون کرد؟
کوک: گفتم که نمیخوام جایی بری تو باید تا ابد کنارم باشی
با این حرفش یه لبخند بزرگ اومد روی لبم و بغلش کردم چقدر حس خوبیه اینکه تموم محبت کوک رو دارم اینکه تمام و کمال منو دوست داره هیچوقت نمیخوام این لحظات تموم بشن توی بغلش بودم که اونم بغلم کرد چند لحظه همونجوری موندیم که یو اومد توی اتاق
یو: قربان ببخشید بد موقع اومدم
از توی بغل کوک در اومدم و کوک به یو نگاه کرد
کوک: چیشده
یو: امروز به عمارت خواهرتون ساعت 13:00 دعوت شدین و ایشون گفتن قراره خبر مهمی رو باهاتون در میون بزارند
کوک: باشه میتونی بری
یو با یه تعظیم رفت کوک دوباره نگاهشو به من داد
کوک: ساعت چنده بانو؟(لبخند)
ا.ت: 11 و نیم
کوک: برم اماده بشم و همچنین تو ام اماده شو نیاز نیست با مادر و لووابا بری با خودم میای
ا.ت: واقعا؟ قبوله(لبخند)
کوک رفت و منم ماجرا رو به ماریا گفتم خیلی خوشحال شد یه لباس قشنگ و خاص پوشیدم ماریا داشت میکاپم رو درست میکرد وقتی تموم شد کفش هام رو پوشیدم و رفتم طبقه ی اول مادر داشت میرفت تا سوار ماشین بشه و لووابا هم داخل ماشین نشسته بود بهشون یه ادای احترام کردم و دیدم کوک به ماشینی که قرار بود خودمون باهاش بریم تکیه داده رفتم پیشش و سوار شدیم
...
رسیدیم به عمارت خواهر کوک یا همون بانو سو آ خوبه حداقل میتونم نیلان رو هم ببینم همزمان با ما بقیه هم رسیدن بازوی کوک رو گرفتم و زنگ عمارت رو زدیم خدمتکار در رو باز کرد وارد شدیم یکم جلو تر سو آ دست تو دست با یکی دیگه منتظر بود وقتی به همراهش نگاه کردم سرم گیج رفت چند تا پلک زدم تا مطمئن بشم درست میبینم اون اون خودش بود چرا درست لحظه ای که فکر میکنم همه چیز خوبه دوباره پیداش شد هردومون با چشمای متعجب بهم زل زده بودیم چرا دوباره برگشتی نه نه نه با تو همه چیز دوباره خراب میشه کیم تهیونگ...
پایان فصل اول🖇
فصل اول رو خوب تموم کردم؟؟
چند نفر میخوان بزارم فصل دوم رو؟
۲.۵k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.