eternal love
پارت ۸
فلیکس: بعد از اینکه شما رفتین مادرم درباره رابطه منو تو دوباره سوال کرد و منم نمیخواستم چیزی بدونه پیچوندمش. بعد امروز صبح که از خواب بیدار شدم بابام اومد میشم و گفت یا ازدواج میکنی یا از این خونه میری. من میدونستم شخصی که اونا میخوان باهاش ازدواج کنن کیه. اون دختر عموم میونگ. اون خیلی دختره چندش و کثیفیه اصلا ازش خوشم نمیاد برای همین قبول نکردم که ازدواج کنم. اول فکر کردم اینکه بیرون میندازنم الکیه ولی بعد پدرم داد زد و گفت از خونه من گمشو بیرون. از روی تخت انداختم پایین و گفت تا نیم ساعت دیگه از خونه میری پسره آشغال. تو شوک بودم اصلا نمیدونستم چیکار کنم. اشک از چشمام میومد میدونستم که اگه الان خودم نرم یه بلایه بد تر سرم میاره. یه کیف برداشتم و چند تا از لباسام رو گذاشتم داخلش. از اتاقم رفتم بیرون. مامانم با پوزخند بهم گفت پسره بی ارزش. این حرفش قلبمو شکوند. سریع زدم بیرون. بعد هم که اومدم اینجا.
هیونجین: چجوری تونستن! اونا شیطانن! واقعا که. البته منم از خونه خودمون رفتم.
فلیکس: واقعا؟ چرا؟
هیونجین کل ماجرا رو براش تعریف کرد.
فلیکس: خوشبحالت حداقل یجا داری.
هیونجین: فلیکس، میای با من زندگی کنی؟ من تنهام خونم هم که دو خوابه هست بعد که پول در اوردی برو.
فلیکس: اخه زحمت میشه. نه نه
هیونجین: فلیکس بیا دیگه.
فلیکس: باشه.
هیونجین: خوبه. غذا خوردی؟
فلیکس: یچیزی خوردم.
هیونجین: اوکی من که خوردم میریم خونه.
فلیکس: باشه.
بعد یه ربع بلند شدن و از اونجا رفتن. به سمت خونه رفتن. وقتی رسیدن فلیکس با دیدن خونه گفت
فلیکس: هیونجین ! واقعا خودت اینو خریدی؟
هیونجین: اره. ۶ سال بدون اینکه خانوادم بفهمن کار کردم برای یه همچین موقعی.
فلیکس: آفرین! خیلی خوبه. قیافه پدر و مادرت موقعی که میان میبینشش دیدنیه.
هیونجین( با خنده): اره
فلیکس: بعد از اینکه شما رفتین مادرم درباره رابطه منو تو دوباره سوال کرد و منم نمیخواستم چیزی بدونه پیچوندمش. بعد امروز صبح که از خواب بیدار شدم بابام اومد میشم و گفت یا ازدواج میکنی یا از این خونه میری. من میدونستم شخصی که اونا میخوان باهاش ازدواج کنن کیه. اون دختر عموم میونگ. اون خیلی دختره چندش و کثیفیه اصلا ازش خوشم نمیاد برای همین قبول نکردم که ازدواج کنم. اول فکر کردم اینکه بیرون میندازنم الکیه ولی بعد پدرم داد زد و گفت از خونه من گمشو بیرون. از روی تخت انداختم پایین و گفت تا نیم ساعت دیگه از خونه میری پسره آشغال. تو شوک بودم اصلا نمیدونستم چیکار کنم. اشک از چشمام میومد میدونستم که اگه الان خودم نرم یه بلایه بد تر سرم میاره. یه کیف برداشتم و چند تا از لباسام رو گذاشتم داخلش. از اتاقم رفتم بیرون. مامانم با پوزخند بهم گفت پسره بی ارزش. این حرفش قلبمو شکوند. سریع زدم بیرون. بعد هم که اومدم اینجا.
هیونجین: چجوری تونستن! اونا شیطانن! واقعا که. البته منم از خونه خودمون رفتم.
فلیکس: واقعا؟ چرا؟
هیونجین کل ماجرا رو براش تعریف کرد.
فلیکس: خوشبحالت حداقل یجا داری.
هیونجین: فلیکس، میای با من زندگی کنی؟ من تنهام خونم هم که دو خوابه هست بعد که پول در اوردی برو.
فلیکس: اخه زحمت میشه. نه نه
هیونجین: فلیکس بیا دیگه.
فلیکس: باشه.
هیونجین: خوبه. غذا خوردی؟
فلیکس: یچیزی خوردم.
هیونجین: اوکی من که خوردم میریم خونه.
فلیکس: باشه.
بعد یه ربع بلند شدن و از اونجا رفتن. به سمت خونه رفتن. وقتی رسیدن فلیکس با دیدن خونه گفت
فلیکس: هیونجین ! واقعا خودت اینو خریدی؟
هیونجین: اره. ۶ سال بدون اینکه خانوادم بفهمن کار کردم برای یه همچین موقعی.
فلیکس: آفرین! خیلی خوبه. قیافه پدر و مادرت موقعی که میان میبینشش دیدنیه.
هیونجین( با خنده): اره
۵.۳k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.