فیک وضعیت سیاه و سفید پارت ۴🍷
از زبان ات
که پدرم منو دید
پدر ات: عزیزم اومدی بیا پایین
ات:( همین چند ساعت پیش عزیزش نبودم😑😑😑)
رفتم پایین
ات: سلام
آقای کیم: سلام عروس عزیزم😊(نویسنده:😑😑😑😑هی فیک واگر نه میزدم تو دهن مرده😑😑😑😡)
بعد رفتم نشستم رو یک کاناپه موهام تو صورتم اومده بود
پایان از زبان ات
از زبان تهیونگ
دیدم یک دختر ۱۴ و ۱۵ ساله می خورد کوچیک بود ولی مهم نیست
پاهاش خیلی زیبا بود😍😍 صورتش قشنگ ندیدم😑😑
پایان از زبان تهیونگ
پدر ات: تهیونگ جان با ات برید تو باغ کمی حرف بزنید
فکر کنم حوصلتون سررفته من و پدرتون درباره کار صحبت کنیم
تهیونگ : حتما
از زبان ات
نفهمیدم چی شد این پسره دست منو گرفت برد تو باغ
😑😑😑
پایان از زبان ات
ات: هی دست منو ول کن😑😑😑
تهیونگ: عجب بیبی گرل خشنی😏
ات: ( نشستم رو صندلی اونم نشست😑😑)
ات: اولا من بیبی گرلت نیستم
دوما 😑😑من اصلا از شما خوشم نمیاد
سوما 😑😑خودتون حتما می دونی این ازدواج زوری
چهارمن منو و شما از لحاظ ادبی بهم نمی خوریم
پنجمن منو و شما تفاوت سنی زیادی داریم😑😑
تهیونگ: اولا تو بیبی گرل من هستی و مادر بچم😡
دوما چه خوشت بیاد نیاد 😏من از تو خوشم میاد هیچ وقتم نمی تونی از من جدا بشی
سومن این ازدواج برای تو زوری خیلی از دخترا آرزوی ازدواج با منو دارن
چهارمن😏از لحاظ ادبی و پول خانواده من بالاتره
پنجمن 😏 مهم نیست چقدر تفاوت سنی داریم
ات: اولا
تهیونگ:😑😑بسه اولا دومن فهمیدم بابا تو کم نمیاری
ات:😑😑خواستم بگم من مادر بچت نیستم بیبی گرلتم نیستم😡
تهیونگ: هستی
ات: نیستم
تهیونگ: هستی
ات: نیستم نیستم
تهیونگ: هستی
آقای کیم: چی هستی
ات:( ای وای باباش اومد)
تهیونگ: خواستم بگم هستی عزیز دلم
اخه ات پرسید عزیز دلت هستم😄( نویسنده: چه قشنگ ماسمالی😐😐کرد)
ات:(😳کی من؟)
آقای کیم: عروس گلم تو همیشه عزیز دل ما هستی
ات: ممنون🙂
آقای کیم: خوب بچه ها بیاد شام😊
تهیونگ: چشم پدر شما برید ماهم میام
آقای کیم: حتما😉
ات:😑😑😑من گفتم عزیز دلم هستی
تهیونگ: بله همین الآن گفتی
ات:😑😑ایش
تهیونگ: سعی کن با من راه بیای و اگر نه برات بد میشه😏
ات:هی باشه
از زبان ات
تهیونگ دست منو گرفت باهم رفتیم تو عمارت
آقای کیم: عجب زوج قشنگی😉
داشتم می رفتم بشینم😑😑 تهیونگم نشست سر میز روبه رو من😑😑
داشتم غذام می خوردم که..
کامنت پلیز💔
که پدرم منو دید
پدر ات: عزیزم اومدی بیا پایین
ات:( همین چند ساعت پیش عزیزش نبودم😑😑😑)
رفتم پایین
ات: سلام
آقای کیم: سلام عروس عزیزم😊(نویسنده:😑😑😑😑هی فیک واگر نه میزدم تو دهن مرده😑😑😑😡)
بعد رفتم نشستم رو یک کاناپه موهام تو صورتم اومده بود
پایان از زبان ات
از زبان تهیونگ
دیدم یک دختر ۱۴ و ۱۵ ساله می خورد کوچیک بود ولی مهم نیست
پاهاش خیلی زیبا بود😍😍 صورتش قشنگ ندیدم😑😑
پایان از زبان تهیونگ
پدر ات: تهیونگ جان با ات برید تو باغ کمی حرف بزنید
فکر کنم حوصلتون سررفته من و پدرتون درباره کار صحبت کنیم
تهیونگ : حتما
از زبان ات
نفهمیدم چی شد این پسره دست منو گرفت برد تو باغ
😑😑😑
پایان از زبان ات
ات: هی دست منو ول کن😑😑😑
تهیونگ: عجب بیبی گرل خشنی😏
ات: ( نشستم رو صندلی اونم نشست😑😑)
ات: اولا من بیبی گرلت نیستم
دوما 😑😑من اصلا از شما خوشم نمیاد
سوما 😑😑خودتون حتما می دونی این ازدواج زوری
چهارمن منو و شما از لحاظ ادبی بهم نمی خوریم
پنجمن منو و شما تفاوت سنی زیادی داریم😑😑
تهیونگ: اولا تو بیبی گرل من هستی و مادر بچم😡
دوما چه خوشت بیاد نیاد 😏من از تو خوشم میاد هیچ وقتم نمی تونی از من جدا بشی
سومن این ازدواج برای تو زوری خیلی از دخترا آرزوی ازدواج با منو دارن
چهارمن😏از لحاظ ادبی و پول خانواده من بالاتره
پنجمن 😏 مهم نیست چقدر تفاوت سنی داریم
ات: اولا
تهیونگ:😑😑بسه اولا دومن فهمیدم بابا تو کم نمیاری
ات:😑😑خواستم بگم من مادر بچت نیستم بیبی گرلتم نیستم😡
تهیونگ: هستی
ات: نیستم
تهیونگ: هستی
ات: نیستم نیستم
تهیونگ: هستی
آقای کیم: چی هستی
ات:( ای وای باباش اومد)
تهیونگ: خواستم بگم هستی عزیز دلم
اخه ات پرسید عزیز دلت هستم😄( نویسنده: چه قشنگ ماسمالی😐😐کرد)
ات:(😳کی من؟)
آقای کیم: عروس گلم تو همیشه عزیز دل ما هستی
ات: ممنون🙂
آقای کیم: خوب بچه ها بیاد شام😊
تهیونگ: چشم پدر شما برید ماهم میام
آقای کیم: حتما😉
ات:😑😑😑من گفتم عزیز دلم هستی
تهیونگ: بله همین الآن گفتی
ات:😑😑ایش
تهیونگ: سعی کن با من راه بیای و اگر نه برات بد میشه😏
ات:هی باشه
از زبان ات
تهیونگ دست منو گرفت باهم رفتیم تو عمارت
آقای کیم: عجب زوج قشنگی😉
داشتم می رفتم بشینم😑😑 تهیونگم نشست سر میز روبه رو من😑😑
داشتم غذام می خوردم که..
کامنت پلیز💔
۶۴.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.