وانشات ارباب مافیا پارت1
های! من لی ات هستم. 18 سالمه دورگه ایرانی کره ای ام مامانم ایرانی بابام کره ای و توی سئول زندگی می کنم.
تاریخ تولدم 20 شهریور سال 1382ـه (شرمنده تاریخای میلادی رو بلد نیستم)
(عکس ات اسلاید دوم موهاش موجدار تا زانوهاشه)
*ویو ات*
مامانم موقعی که منو باردار بود مریض شد و تا 5 سالگی من مریضیش شدید و شدید تر شد و فوت کرد.
بابام هم از همون اول من رو مقصر می دونست و با مرگ مامانم عذابهام شروع شد.
با اینکه فوبیا تاریکی داشتم من رو توی انباری تاریک خونه زندانی می کرد و منم یکسره گریه می کردم. چندسال که گذشت کتک هاش هم شروع شد.
سال ها همین طور گذشت و گذشت تا اینکه من الان 18 سالمه. دیگه از این زندگی کوفتی خسته شدم و می خوام امشب فرار کنم. هرچی باشه بهتر از اینجاست.
*ویو کوکی* (تو این وانشات کوک با اینکه مافیاست تتو نداره) این لی چانگ عوضی 4ماهه پول منو پس نداده و هی این دست اون دست می کنه. دیگه باید از راه دیگه ای وارد عمل بشم.
هوان! برو تحقیق کن ببین خانواده این عوضی کیا هستن
*20مین بعد*
هوان وارد شد و گفت: قربان! تحقیقی که گفته بودید انجام دادم. (چانگ پسر لی جیهو و مین سوآ، متولد بوسانه ولی تو سئول زندگی می کنه. اسم همسرش زهرا نوری هست. همسرش در دورانی که دخترش البته دخترای دوقلوش رو باردار بود به بیماری ناشناسی مبتلا شده و سرانجام در 5 سالگی دختراش فوت کرده. چانگ بعد مرگ همسرش مافیا شده و از یکی از دختراش اطلاعی نداریم ولی اون یکی دخترش اسمش ات و 18 سالشه)
کوک: خوبه. در اولین فرصت دخترشو بیارین. زنده می خوامش.
*ویو ات*
حالا موقعشه. چندتا دونه لباسی که داشتم رو برداشتم و از خونه بی سروصدا رفتم بیرون به محض اینکه پامو از در بیرون گذاشتم شروع کردم دویدن.
هیچ ایده ای نداشتم و همینطور می رفتم تا اینکه یهو یه دستمال روی دهنم گذاشته شد و سیاهی.
وقتی چشمامو باز کردم سردرد بدی داشتم. توی یه جای تاریک بودم. شروع کردم گریه کردن.
*ویو کوکی*
هوان اومد و گفت که دختره رو آوردن.
سمت اونجا رفتم صدای گریه میومد وارد اتاق شدم.
همونطور رو زمین زانو هاشو بغل کرده بود سرشو رو زانو هاش گذاشته بود و گریه می کرد که با شنیدن صدای در سرشو بالا آورد با چشمای اشکیش بهم زل زد.
گفتم: تا وقتی که بابات بدهیشو نده خدمتکار این عمارتی ...جدی...
ات: چ..چه بدهی ای؟
کوک: همون 20میلیونی که بابات 4 ماهه پس نداده ...جدی...
*ویو ات*
یعنی چی من از دست اون مرتیکه فرار کردم گیر طلبکاراش افتارم. کوک: حالا هم بیا برو آجوما وظایفتو بهت بگه.
ات: چَ...چَ...چَشم.
(لباس خدمتکاری اسلاید سوم)
تاریخ تولدم 20 شهریور سال 1382ـه (شرمنده تاریخای میلادی رو بلد نیستم)
(عکس ات اسلاید دوم موهاش موجدار تا زانوهاشه)
*ویو ات*
مامانم موقعی که منو باردار بود مریض شد و تا 5 سالگی من مریضیش شدید و شدید تر شد و فوت کرد.
بابام هم از همون اول من رو مقصر می دونست و با مرگ مامانم عذابهام شروع شد.
با اینکه فوبیا تاریکی داشتم من رو توی انباری تاریک خونه زندانی می کرد و منم یکسره گریه می کردم. چندسال که گذشت کتک هاش هم شروع شد.
سال ها همین طور گذشت و گذشت تا اینکه من الان 18 سالمه. دیگه از این زندگی کوفتی خسته شدم و می خوام امشب فرار کنم. هرچی باشه بهتر از اینجاست.
*ویو کوکی* (تو این وانشات کوک با اینکه مافیاست تتو نداره) این لی چانگ عوضی 4ماهه پول منو پس نداده و هی این دست اون دست می کنه. دیگه باید از راه دیگه ای وارد عمل بشم.
هوان! برو تحقیق کن ببین خانواده این عوضی کیا هستن
*20مین بعد*
هوان وارد شد و گفت: قربان! تحقیقی که گفته بودید انجام دادم. (چانگ پسر لی جیهو و مین سوآ، متولد بوسانه ولی تو سئول زندگی می کنه. اسم همسرش زهرا نوری هست. همسرش در دورانی که دخترش البته دخترای دوقلوش رو باردار بود به بیماری ناشناسی مبتلا شده و سرانجام در 5 سالگی دختراش فوت کرده. چانگ بعد مرگ همسرش مافیا شده و از یکی از دختراش اطلاعی نداریم ولی اون یکی دخترش اسمش ات و 18 سالشه)
کوک: خوبه. در اولین فرصت دخترشو بیارین. زنده می خوامش.
*ویو ات*
حالا موقعشه. چندتا دونه لباسی که داشتم رو برداشتم و از خونه بی سروصدا رفتم بیرون به محض اینکه پامو از در بیرون گذاشتم شروع کردم دویدن.
هیچ ایده ای نداشتم و همینطور می رفتم تا اینکه یهو یه دستمال روی دهنم گذاشته شد و سیاهی.
وقتی چشمامو باز کردم سردرد بدی داشتم. توی یه جای تاریک بودم. شروع کردم گریه کردن.
*ویو کوکی*
هوان اومد و گفت که دختره رو آوردن.
سمت اونجا رفتم صدای گریه میومد وارد اتاق شدم.
همونطور رو زمین زانو هاشو بغل کرده بود سرشو رو زانو هاش گذاشته بود و گریه می کرد که با شنیدن صدای در سرشو بالا آورد با چشمای اشکیش بهم زل زد.
گفتم: تا وقتی که بابات بدهیشو نده خدمتکار این عمارتی ...جدی...
ات: چ..چه بدهی ای؟
کوک: همون 20میلیونی که بابات 4 ماهه پس نداده ...جدی...
*ویو ات*
یعنی چی من از دست اون مرتیکه فرار کردم گیر طلبکاراش افتارم. کوک: حالا هم بیا برو آجوما وظایفتو بهت بگه.
ات: چَ...چَ...چَشم.
(لباس خدمتکاری اسلاید سوم)
۹.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.