ادامه ی پارت 4
ادامه ی پارت 4
داد زد:نمیفهمم.. من الاغ، من احمق.. نه نمیفهمم... نمیخوام بفهمم... هه.. مهم، نگران؟ شما دو نفر نگران منین؟ اقای محترم، تو و اون زنت نگران من نیستین، و نخواهید بود... نگران.. خندم میگیره، اخه به تو میشه لقب پدر رو داد؟ هاااا؟ میشه... نه میشه؟ تو اصلا یه بار اومدی از من بپرسی چرا چشمات قرمزه؟ چرا ناراحتی؟ ... نپرسیدی، اقای پدر نگران... نگرانیت رو نمیخوام... دلسوزیت رو نمیخوام... به همسرت هم بگو... شما دو نفر برای من مادری و پدری نکردین که ازتون تشکر کنم... هر شب تنها چیزی که شنیدم داد بود، داددددددددد... نمیفهمی... نمیفهمی من ادم بودم تو اون خونه، نه عروسک خیمه شب بازی تو و زنت که بهم بگین چیکار کنم، چیکار نکنم... از الان به بعد هم، دیگه من نمیخوام با شما زندگی کنم... بسه... این16 سال به حد کافی کشیدم... ممنون... راحت شدی؟ حالا برو اقای نگران... به سلامت، یونجون داد میزد، نعره میکشید، خودش را خالی میکرد، هرچه درد در سینه اش بود به صورت پدر ریخت و پدر را محکم به بیرون از خانه هل داد و در خانه قفل کرد... پدر و مادر هردو مات و مبهوت از رفتار فرزندشان بودند... یونجون راست میگفت... تقصیر کسی جز خودشان نبود، ولی دیر بود... خیلی دیر... ... به خانه برگشتند، بی پسری که حتا یک بار هم از ان دو محبت ندید... سوبین خشکش زده بود، انتظار این رفتار را نداشت... نمیدانست چه بگوید یا چه کار کند... :سوبین... میتونم... پیشت بمونم؟ سوبین:تا هروقت که بخوای... ولی... ولی چرا انقدر، انقدر بد با پدرت حرف زدی؟ یونجون:قضیه اش مفصله... حوصله داری بشنوی؟ سوبین سری بعد علامت تایید تکان داد:خب... منم تا 5 سالگیم یه بچه بودم، مثل بچه های دیگه... بازی میکردم، میخندیدم، گریه میکردم، زمین میخوردم...
داد زد:نمیفهمم.. من الاغ، من احمق.. نه نمیفهمم... نمیخوام بفهمم... هه.. مهم، نگران؟ شما دو نفر نگران منین؟ اقای محترم، تو و اون زنت نگران من نیستین، و نخواهید بود... نگران.. خندم میگیره، اخه به تو میشه لقب پدر رو داد؟ هاااا؟ میشه... نه میشه؟ تو اصلا یه بار اومدی از من بپرسی چرا چشمات قرمزه؟ چرا ناراحتی؟ ... نپرسیدی، اقای پدر نگران... نگرانیت رو نمیخوام... دلسوزیت رو نمیخوام... به همسرت هم بگو... شما دو نفر برای من مادری و پدری نکردین که ازتون تشکر کنم... هر شب تنها چیزی که شنیدم داد بود، داددددددددد... نمیفهمی... نمیفهمی من ادم بودم تو اون خونه، نه عروسک خیمه شب بازی تو و زنت که بهم بگین چیکار کنم، چیکار نکنم... از الان به بعد هم، دیگه من نمیخوام با شما زندگی کنم... بسه... این16 سال به حد کافی کشیدم... ممنون... راحت شدی؟ حالا برو اقای نگران... به سلامت، یونجون داد میزد، نعره میکشید، خودش را خالی میکرد، هرچه درد در سینه اش بود به صورت پدر ریخت و پدر را محکم به بیرون از خانه هل داد و در خانه قفل کرد... پدر و مادر هردو مات و مبهوت از رفتار فرزندشان بودند... یونجون راست میگفت... تقصیر کسی جز خودشان نبود، ولی دیر بود... خیلی دیر... ... به خانه برگشتند، بی پسری که حتا یک بار هم از ان دو محبت ندید... سوبین خشکش زده بود، انتظار این رفتار را نداشت... نمیدانست چه بگوید یا چه کار کند... :سوبین... میتونم... پیشت بمونم؟ سوبین:تا هروقت که بخوای... ولی... ولی چرا انقدر، انقدر بد با پدرت حرف زدی؟ یونجون:قضیه اش مفصله... حوصله داری بشنوی؟ سوبین سری بعد علامت تایید تکان داد:خب... منم تا 5 سالگیم یه بچه بودم، مثل بچه های دیگه... بازی میکردم، میخندیدم، گریه میکردم، زمین میخوردم...
۲.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.