فیک یونگی پارت ۱۶
ویو هه جین
یونگی تمام ماجرا رو تعریف کرد برام. بدجور عصبی و ناراحت بودم سعی داشتم ارومش کنم اما خیلی حالش بد بود برای همین..
هه جین: بلند شو
یونگی: چرا( گریون)
هه جین: پاشو تا خانوادت نیومدن خونه برو وسایلت رو جمع کن بیا خونه من
اولش نمیخواست قبول کنه اما مجبورش کردم.
رفتیم خونش من پایین دم در منتظرش بودم تقریبا ۸مین طول کشید تا وسایلش رو جمع کرد و اومد. دستشو گرفتم و راه افتادیم سمت خونه من. توی راه بازم داشت گریه میکرد اما صدایی از خودش در نمیاورد.
خونه هه جین:
ویو یونگی
رسیدیم خونه هه جین. نمیخواستم بیام اما از یک طرف نمیخواستم برم خونه خودم پس مجبور شدم.
هه جین: اتاق مهمان اونجاست میتونی وسایلت رو بزاری( لبخند )
یونگی: ممنون
هه جین: کسی اینجا نیست قرار هم نیست بیاد پس راحت باش
یونگی: مرسی
تشکر کردم و رفتم سمت اتاقی که بود دستگیره رو کشیدم و وارد اتاق شدم. اتاق تمیز و بزرگی بود از دیوار تا کف زمین همه سفید بود. کیفم رو روی زمین گذاشتم و یک لباس برداشتم و عوض کردم چون خیس بود موهام رو هم با حوله خشک کردم. روی تختی که اونجا بود دراز کشیدم. دلم میخواست خودمو بکشم اما اگه بکشم دیگه نمیتونم به ارزوم برسم. گوشیم رو از توی جیب لباسم در اوردم. چنتا پیام از طرف داداشم اومده بود.
( پیام ها )
ب.یونگی: کجا رفتی؟
ب.یونگی: جواب نمیدی؟
ب.یونگی: تورو خدا بگو کجایی
فقط پیاما از طرف داداشم بود دیگه هیچ کس نه پیام داده بود و نه نگرانم شده بود. نمیخواستم بگم کجام پس جواب پیامشو ندادم گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز کنار تخت که یهو در باز شد و هه جین با چند تا خوراکی توی دستش ظاهر شد. یک شلوار صورتی پاستیلی با یک بلوز سفید که روش یک ستاره صورتی بود پوشیده بود. موهاش هم گوجه ای بسته بود.
هه جین: خوراکی شبانه میخوری؟
زبونم از حرف زدن قاصر بود نمیدونستم چی بگم محوش شده بودم که درو بست و اومد نشست رو تخت خوراکی ها رو باز کرد و شروع کرد به خوردن.
هه جین: بخور خوشمزس.
یونگی: الان؟ این وقت شب؟
هه جین: اتفاقا الان میچسبه ( یک پاستیل گذاشت دهن یونگی)
خندم گرفته بود از رفتارش.
هه جین: بلاخره.
یونگی: بلاخره چی؟
هه جین: تونستم بخندونمت. حالا بخور
یونگی: باشه
و شروع کردیم به خوردن خوراکی ها و بعدش هم مسواک زدیم و رفتیم خوابیدیم توی اتاق های خودمون.
امیدوارم خوشتون اومده باشه
لایک فراموش نشه 💛
یونگی تمام ماجرا رو تعریف کرد برام. بدجور عصبی و ناراحت بودم سعی داشتم ارومش کنم اما خیلی حالش بد بود برای همین..
هه جین: بلند شو
یونگی: چرا( گریون)
هه جین: پاشو تا خانوادت نیومدن خونه برو وسایلت رو جمع کن بیا خونه من
اولش نمیخواست قبول کنه اما مجبورش کردم.
رفتیم خونش من پایین دم در منتظرش بودم تقریبا ۸مین طول کشید تا وسایلش رو جمع کرد و اومد. دستشو گرفتم و راه افتادیم سمت خونه من. توی راه بازم داشت گریه میکرد اما صدایی از خودش در نمیاورد.
خونه هه جین:
ویو یونگی
رسیدیم خونه هه جین. نمیخواستم بیام اما از یک طرف نمیخواستم برم خونه خودم پس مجبور شدم.
هه جین: اتاق مهمان اونجاست میتونی وسایلت رو بزاری( لبخند )
یونگی: ممنون
هه جین: کسی اینجا نیست قرار هم نیست بیاد پس راحت باش
یونگی: مرسی
تشکر کردم و رفتم سمت اتاقی که بود دستگیره رو کشیدم و وارد اتاق شدم. اتاق تمیز و بزرگی بود از دیوار تا کف زمین همه سفید بود. کیفم رو روی زمین گذاشتم و یک لباس برداشتم و عوض کردم چون خیس بود موهام رو هم با حوله خشک کردم. روی تختی که اونجا بود دراز کشیدم. دلم میخواست خودمو بکشم اما اگه بکشم دیگه نمیتونم به ارزوم برسم. گوشیم رو از توی جیب لباسم در اوردم. چنتا پیام از طرف داداشم اومده بود.
( پیام ها )
ب.یونگی: کجا رفتی؟
ب.یونگی: جواب نمیدی؟
ب.یونگی: تورو خدا بگو کجایی
فقط پیاما از طرف داداشم بود دیگه هیچ کس نه پیام داده بود و نه نگرانم شده بود. نمیخواستم بگم کجام پس جواب پیامشو ندادم گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز کنار تخت که یهو در باز شد و هه جین با چند تا خوراکی توی دستش ظاهر شد. یک شلوار صورتی پاستیلی با یک بلوز سفید که روش یک ستاره صورتی بود پوشیده بود. موهاش هم گوجه ای بسته بود.
هه جین: خوراکی شبانه میخوری؟
زبونم از حرف زدن قاصر بود نمیدونستم چی بگم محوش شده بودم که درو بست و اومد نشست رو تخت خوراکی ها رو باز کرد و شروع کرد به خوردن.
هه جین: بخور خوشمزس.
یونگی: الان؟ این وقت شب؟
هه جین: اتفاقا الان میچسبه ( یک پاستیل گذاشت دهن یونگی)
خندم گرفته بود از رفتارش.
هه جین: بلاخره.
یونگی: بلاخره چی؟
هه جین: تونستم بخندونمت. حالا بخور
یونگی: باشه
و شروع کردیم به خوردن خوراکی ها و بعدش هم مسواک زدیم و رفتیم خوابیدیم توی اتاق های خودمون.
امیدوارم خوشتون اومده باشه
لایک فراموش نشه 💛
۲.۴k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.