پارت◇³⁴
دیگ چیزی نگفت و رفت ...
کلافه دستی توی موهام کشیدم ...تو این خونه شاید تنها کسی که صادقانه دوستم داشت جین بود ...اینو از کاراش ..از رفتارش میفهمیدم ...از اینکه هرجورم باهاش رفتار کنم ولی بازم ازم دلسرد نمیشه ...نگاهی به ساعت کردم ...دیر وقت بود ...پاشدم و تی وی رو خاموش کردم و رفتم سمت پله ها ...امشب سانیا اینجا بود اصلا حوصلشو نداشتم ...حوصله چرت و پرت گفتناش ...دیگ واسم تکراری بود ...از اونجایی که دلمم نمی خواست تنها باشم ...پس بهتر بود برم پیش ..همون دختر ...اههه من چرا این اسم بی صاحبشو نمیدونم ...حداقل اون پشت گوشم ور ور نمی کرد ...به در اتاق که رسیدم عادی باز کردم و رفتم داخل هنوز روی تخت خواب بود ...اههه چقدر میخوابه ...دلم خوشه زن گرفتم بچه بیاره برام ...خیره سرش شبا باید بیشتر بیدار بمونه ...دونه دونه دکمه های پیرهنم و باز کردم و از تنم درش اوردم ...رفتم سمتشو و نشستم بغل تخت با دستم موهای توی صورتشو جمع کردم وزدم بغل گوشش ..حرکت دستم روی پوست صورتش باعث شد یه لرز به بدنش بیاد و اروم چشماش و باز کنه ...اول عادی نگام کرد ...انگار میدونس که هستم ...ولی بعد چشماش گرد تر شد و با ترس برید بریده اسمم و صدا زد ...
ا/ت:ار...با..ب
تهیونگ:به موقع بیدار شدی
دستم و اروم روی بدنش حرکت دادم و به چشماش که از ترس می لرزید نگاه کردم ...چشماش یه جوری بود یه برقی خاصی داشت ...وقتی اینجور ازم میترسید خوشم میومد ...اینجوری سرکش نمی شد ...خواستم پیرهنشو در بیارم که ترسیده گفت:ار..باب ..پام
و بعد به پاش که تو گچ بود اشاره کرد
تهیونگ:کاری با پات ندارم ...
ولی بازم فاشار دستش روی لباسش کم نشد ...اینبار محکم تر لباسشو کشیدم که از دستش در رفت و تونستم درش بیارم با در اوردن لباسش سری دستشو گذاشت روی سینش ....یعنی الان باور کنم که روش نمیشه و خجالت کشیده ...حتی تو چشمام نگاه نمی کرد ...چن مینی بود که بی حرکت وایساده بودم ...چمه ...چرا وایسادم ....از این رفتاراش که تکراری نبود برا منی که سانیا خودشو ازاد رو تخت برام ول میکرد...حالا این دختر از خجالت قرمز شده و نگام نمیکنه ...یه جورایی از دیدن چشمام تفره میره ...دیگ نمی تونستم طاقت بیارم ...دستاش و بزور گرفتم بالا سرش ...لب و نزدیک گردنش کردم و همنطور که می مکیدم گاز میگرفتم که از دردش زیر دستم پیچ میخورد ...دست دیگم که ازاد بود و روی تنش حرکت می دادم...
ا/ت ویو
با حرکت دستش همون حس دیشب بهم منتقل شد ...ترس تمام تنم و گرفته بود ...اینقدی که باز گریم گرفته بود ...دلم نمی خواست تنم و لمس کنه ....از این کار بدم میومد ...نمی دونم چم شد که باز مثل دیوونه ها بلند بلند التماسش میکردم اینقدی که جیغ هم میکشیدم ...وقتی دیگ ساکت نمی شم پاشد وایساد ....تو خودم جمع شدم و بلند گریه میکردم ...
تهیونگ:چه مرگته؟...واسه چی جیغ میکشی..
با همون گریه برید برید گفتم:ترو خدا ...اذیتم نکن ...درد ..د..دارم
نمی دونم لحن گفتنم چه جوری بود که اخمش از بین رفت و اینبار فقط اروم نگام میکرد ...منم پاهام و محکم گرفته بودم و اروم اشک میریختم دیگ جیغ نمی زدم ...اینگار یه لحظه شک بهم وارد شده بود و نمی تونستم ...دوباره درد های دیروز و بجون بخرم....چونم از گریه میلرزید...با تکون خوردن تخت سرم و بلند کردم ..که دیدم جلوم نشسته و زل زده بهم...با چشمای خیس نگاهش میکردم که یه دفعه دستشو اوردم
ببخشیدد دیر شد🙄❤😅🤝
کلافه دستی توی موهام کشیدم ...تو این خونه شاید تنها کسی که صادقانه دوستم داشت جین بود ...اینو از کاراش ..از رفتارش میفهمیدم ...از اینکه هرجورم باهاش رفتار کنم ولی بازم ازم دلسرد نمیشه ...نگاهی به ساعت کردم ...دیر وقت بود ...پاشدم و تی وی رو خاموش کردم و رفتم سمت پله ها ...امشب سانیا اینجا بود اصلا حوصلشو نداشتم ...حوصله چرت و پرت گفتناش ...دیگ واسم تکراری بود ...از اونجایی که دلمم نمی خواست تنها باشم ...پس بهتر بود برم پیش ..همون دختر ...اههه من چرا این اسم بی صاحبشو نمیدونم ...حداقل اون پشت گوشم ور ور نمی کرد ...به در اتاق که رسیدم عادی باز کردم و رفتم داخل هنوز روی تخت خواب بود ...اههه چقدر میخوابه ...دلم خوشه زن گرفتم بچه بیاره برام ...خیره سرش شبا باید بیشتر بیدار بمونه ...دونه دونه دکمه های پیرهنم و باز کردم و از تنم درش اوردم ...رفتم سمتشو و نشستم بغل تخت با دستم موهای توی صورتشو جمع کردم وزدم بغل گوشش ..حرکت دستم روی پوست صورتش باعث شد یه لرز به بدنش بیاد و اروم چشماش و باز کنه ...اول عادی نگام کرد ...انگار میدونس که هستم ...ولی بعد چشماش گرد تر شد و با ترس برید بریده اسمم و صدا زد ...
ا/ت:ار...با..ب
تهیونگ:به موقع بیدار شدی
دستم و اروم روی بدنش حرکت دادم و به چشماش که از ترس می لرزید نگاه کردم ...چشماش یه جوری بود یه برقی خاصی داشت ...وقتی اینجور ازم میترسید خوشم میومد ...اینجوری سرکش نمی شد ...خواستم پیرهنشو در بیارم که ترسیده گفت:ار..باب ..پام
و بعد به پاش که تو گچ بود اشاره کرد
تهیونگ:کاری با پات ندارم ...
ولی بازم فاشار دستش روی لباسش کم نشد ...اینبار محکم تر لباسشو کشیدم که از دستش در رفت و تونستم درش بیارم با در اوردن لباسش سری دستشو گذاشت روی سینش ....یعنی الان باور کنم که روش نمیشه و خجالت کشیده ...حتی تو چشمام نگاه نمی کرد ...چن مینی بود که بی حرکت وایساده بودم ...چمه ...چرا وایسادم ....از این رفتاراش که تکراری نبود برا منی که سانیا خودشو ازاد رو تخت برام ول میکرد...حالا این دختر از خجالت قرمز شده و نگام نمیکنه ...یه جورایی از دیدن چشمام تفره میره ...دیگ نمی تونستم طاقت بیارم ...دستاش و بزور گرفتم بالا سرش ...لب و نزدیک گردنش کردم و همنطور که می مکیدم گاز میگرفتم که از دردش زیر دستم پیچ میخورد ...دست دیگم که ازاد بود و روی تنش حرکت می دادم...
ا/ت ویو
با حرکت دستش همون حس دیشب بهم منتقل شد ...ترس تمام تنم و گرفته بود ...اینقدی که باز گریم گرفته بود ...دلم نمی خواست تنم و لمس کنه ....از این کار بدم میومد ...نمی دونم چم شد که باز مثل دیوونه ها بلند بلند التماسش میکردم اینقدی که جیغ هم میکشیدم ...وقتی دیگ ساکت نمی شم پاشد وایساد ....تو خودم جمع شدم و بلند گریه میکردم ...
تهیونگ:چه مرگته؟...واسه چی جیغ میکشی..
با همون گریه برید برید گفتم:ترو خدا ...اذیتم نکن ...درد ..د..دارم
نمی دونم لحن گفتنم چه جوری بود که اخمش از بین رفت و اینبار فقط اروم نگام میکرد ...منم پاهام و محکم گرفته بودم و اروم اشک میریختم دیگ جیغ نمی زدم ...اینگار یه لحظه شک بهم وارد شده بود و نمی تونستم ...دوباره درد های دیروز و بجون بخرم....چونم از گریه میلرزید...با تکون خوردن تخت سرم و بلند کردم ..که دیدم جلوم نشسته و زل زده بهم...با چشمای خیس نگاهش میکردم که یه دفعه دستشو اوردم
ببخشیدد دیر شد🙄❤😅🤝
۱۵۳.۹k
۲۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.