وقتی میخوان بهت اعتراف کنن
وقتی میخوان بهت اعتراف کنن
درخواستی
----------------------------
نامجون
مظطرب و عصبیه....عجیبه فردی ک توی کاخ سفید جلوی اینهم ادم فوق العاده ترین سخنرانی رو داشته .....الان جلوی کسی ک صادقانه دوسش داره ...اینجور دستپاچه شده ....سعی میکنه ب چشمات نگاه کنه و صادقانه چیزی ک قلبش میگه رو ب زبون بیاره ....ولی بازم اون چشما باعث میره یادش بره چی میخواد بگه .....وقتی هم بلاخره میگه و ب لبخند شیرینت نگاه میکنه انگار باری از روی شونش برداشته شده ....چون لبخندت جوابتو معلوم میکنه
------------------------------
جین
وقتی منتظرته همش اظطراب داره و میترسه نیای ....هی راه میره و کلافه اس و هی موهاشو مرتب میکنه....مدام توی گوشش ب ظاهرش نگاه میکنه تا وقتی ک اومدی بتونه روت تاثیر بزاره ....دست خودش نیست ....اولین باره عاشق شده و میترسه ردش کنی ....هر چند ب این راحتی حاضر نییست ازت دست بکشه و تلاششو میکنه تا بدستت بیاره ....نمیدونه ک خود تو از صمیم قلب دوسش داری رویای همچین روزی رو داشتی
---------------------------
یونگی
قرار نبود همچین اتفاقی بیوفته ....یونگی تنها زندگی میکردو هیچوقت فکر نمیکرد ک عاشق دختری بشه و پاش ب زندگیش باز شه ولی تو متاسفاهه با بولدوزر وارد زندگیش شدی ....همه چی رو ب هم ریختی و له کردی و فقط اثر خودتو توی تموم زندگیش ب جا گذاشتی و یونگی هم الان اینجا منتظر تو وایساده با ی دسته گل رز مشکی تا ازت بخواد به هم ریختگی های قلبشو درست کنی ....
------------------------
هوپی
اون نباید دوباره دره ققل قلبشو برای کسی باز میکرد .....اون زخم خورده بود و کسی ک عاشقانه دوسش داشت ب خاطر چهره اش ترکش کرده بود ....ولی هوسوک اصلا پشیمون نبود خوشحال بود ک چهره ی اصلی اون فرد وحشتناکو دیده و از زندگیش بیرون رفته و حالا فردی رو دیده ک ی تار موش ب کل دنیا و ادمای مزخرفش میارزه ...فردی ک هر حرکتش هوسوک رو شگفت زده میکنه و هر موقع ک فکر میکنی شناختیش ی وجه دیگه زا شخصیت فوق العاده اش رو میبینی و بیشتر عاشقش میشی
و هوسوک الان با اظطراب در انتظار فردی نشسته ک توی قلبش زلزله 10 ریشتریب پا کرده تا حس واقعیشو بگه
-----------------------
جیمین
اون همیشه سعی میکرد برات بهترین دوستت باشه و همیشه بدون اینکه بدونی مراقبت بود و همیشه برات نامه مینوشت و میزاشت توی کیففت ....تو هم ک صادقانه اون و کاراش و رفتار های کیوتش رو دوست داشتی نامه ها رو میخوندی و خوشحال میشدی تا اینکه یه روز تصمیم گرفت بیاد و با شجاعت بهت اعتراف کنه ....
بهت بگه ک بی اجازه وارد قلبش شدی و اونو دزدیدی و هیچوقت هم بر نگردوندی ...و میخواد بگه ک تا ابد قلبشو پیش خودت نگه داری و ازش ب خوبی مراقبت کنی و هیچوقت نشکونیش
---------------------
تهیونگ
مظطرب با دسته گلی ک پشت سرش مخفی کرده بود ب تو ک داشتی از روی پل سمتش میدوییدی نگاه کرد ....لبخندی روی لبش نشست .....امروز روزی بود ک از این بلاتکلیفی در میومد و حسشو بهت میگفت ... حتی دوییدنت هم براش کیوت بود ک چجوری قدم های کوچیک برمیداری و میای سمتش.....تهیونگ ارزوش بود تموم عمرش اون دستای کوچولو رو بگیره و باهاشون روی همین پل ک سرنوشت اونا رو ب هم گره داده بود راه بره و امروز روزی بود ک ارزوش ب حقیقت میپیوست
-------------------------
جونگکوک
بی صبرانه منتظرت بود تا ببینت و در عین حال نمیخواست ببینت ....(همین ک فهمیدی کافیه)چون اونقدر اعتماد ب نفس نداشت ک بهت بگه و نمیدونه ک چجوری پششت تلفن بدون اینکه فکر کنه بهت زنگ زد و گفت ک میخواد ببینت ...و حالا هم مضطرب ایستاده بود و منتظرت بود و سعی میکرد ب بهترین نحو ممکن سخنرانیشو اماده کنه تا بهت بگع وای وقتی اومدی تموم حرفایی ک میخواست بگه یادش رفت و فقط بهت حسشو گفت و با لبخندی ک ب نظرش زیباترین صحنه ی جهان بود مواجه شد
این پیج حاوی سناریو های فراوان است
درخواستی
----------------------------
نامجون
مظطرب و عصبیه....عجیبه فردی ک توی کاخ سفید جلوی اینهم ادم فوق العاده ترین سخنرانی رو داشته .....الان جلوی کسی ک صادقانه دوسش داره ...اینجور دستپاچه شده ....سعی میکنه ب چشمات نگاه کنه و صادقانه چیزی ک قلبش میگه رو ب زبون بیاره ....ولی بازم اون چشما باعث میره یادش بره چی میخواد بگه .....وقتی هم بلاخره میگه و ب لبخند شیرینت نگاه میکنه انگار باری از روی شونش برداشته شده ....چون لبخندت جوابتو معلوم میکنه
------------------------------
جین
وقتی منتظرته همش اظطراب داره و میترسه نیای ....هی راه میره و کلافه اس و هی موهاشو مرتب میکنه....مدام توی گوشش ب ظاهرش نگاه میکنه تا وقتی ک اومدی بتونه روت تاثیر بزاره ....دست خودش نیست ....اولین باره عاشق شده و میترسه ردش کنی ....هر چند ب این راحتی حاضر نییست ازت دست بکشه و تلاششو میکنه تا بدستت بیاره ....نمیدونه ک خود تو از صمیم قلب دوسش داری رویای همچین روزی رو داشتی
---------------------------
یونگی
قرار نبود همچین اتفاقی بیوفته ....یونگی تنها زندگی میکردو هیچوقت فکر نمیکرد ک عاشق دختری بشه و پاش ب زندگیش باز شه ولی تو متاسفاهه با بولدوزر وارد زندگیش شدی ....همه چی رو ب هم ریختی و له کردی و فقط اثر خودتو توی تموم زندگیش ب جا گذاشتی و یونگی هم الان اینجا منتظر تو وایساده با ی دسته گل رز مشکی تا ازت بخواد به هم ریختگی های قلبشو درست کنی ....
------------------------
هوپی
اون نباید دوباره دره ققل قلبشو برای کسی باز میکرد .....اون زخم خورده بود و کسی ک عاشقانه دوسش داشت ب خاطر چهره اش ترکش کرده بود ....ولی هوسوک اصلا پشیمون نبود خوشحال بود ک چهره ی اصلی اون فرد وحشتناکو دیده و از زندگیش بیرون رفته و حالا فردی رو دیده ک ی تار موش ب کل دنیا و ادمای مزخرفش میارزه ...فردی ک هر حرکتش هوسوک رو شگفت زده میکنه و هر موقع ک فکر میکنی شناختیش ی وجه دیگه زا شخصیت فوق العاده اش رو میبینی و بیشتر عاشقش میشی
و هوسوک الان با اظطراب در انتظار فردی نشسته ک توی قلبش زلزله 10 ریشتریب پا کرده تا حس واقعیشو بگه
-----------------------
جیمین
اون همیشه سعی میکرد برات بهترین دوستت باشه و همیشه بدون اینکه بدونی مراقبت بود و همیشه برات نامه مینوشت و میزاشت توی کیففت ....تو هم ک صادقانه اون و کاراش و رفتار های کیوتش رو دوست داشتی نامه ها رو میخوندی و خوشحال میشدی تا اینکه یه روز تصمیم گرفت بیاد و با شجاعت بهت اعتراف کنه ....
بهت بگه ک بی اجازه وارد قلبش شدی و اونو دزدیدی و هیچوقت هم بر نگردوندی ...و میخواد بگه ک تا ابد قلبشو پیش خودت نگه داری و ازش ب خوبی مراقبت کنی و هیچوقت نشکونیش
---------------------
تهیونگ
مظطرب با دسته گلی ک پشت سرش مخفی کرده بود ب تو ک داشتی از روی پل سمتش میدوییدی نگاه کرد ....لبخندی روی لبش نشست .....امروز روزی بود ک از این بلاتکلیفی در میومد و حسشو بهت میگفت ... حتی دوییدنت هم براش کیوت بود ک چجوری قدم های کوچیک برمیداری و میای سمتش.....تهیونگ ارزوش بود تموم عمرش اون دستای کوچولو رو بگیره و باهاشون روی همین پل ک سرنوشت اونا رو ب هم گره داده بود راه بره و امروز روزی بود ک ارزوش ب حقیقت میپیوست
-------------------------
جونگکوک
بی صبرانه منتظرت بود تا ببینت و در عین حال نمیخواست ببینت ....(همین ک فهمیدی کافیه)چون اونقدر اعتماد ب نفس نداشت ک بهت بگه و نمیدونه ک چجوری پششت تلفن بدون اینکه فکر کنه بهت زنگ زد و گفت ک میخواد ببینت ...و حالا هم مضطرب ایستاده بود و منتظرت بود و سعی میکرد ب بهترین نحو ممکن سخنرانیشو اماده کنه تا بهت بگع وای وقتی اومدی تموم حرفایی ک میخواست بگه یادش رفت و فقط بهت حسشو گفت و با لبخندی ک ب نظرش زیباترین صحنه ی جهان بود مواجه شد
این پیج حاوی سناریو های فراوان است
۲۲.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.