فـ قـ ط بـ رای مـ نـ 🖤✨
فـقـط بـرای مـنـ 🖤✨
𝙋𝙖𝙧𝙩:𝟔
(چند مین بعد اومدن بیرون و لباساشونو پوشیدن)
× این لباسو چرا پوشیدی؟
_ چرا مگه چشه خودت میگی نباید لباس باز بپوشم. 😕
× ایخدا تو چرا کاملا برعکسی، دیگه حق نداری جلوی من از این چیزا بپوشی فقط لباس باز خببببببببب؟؟؟؟؟
_ باشه بابا😤🙄
( سانگ رفت پایین که به کاراش برسه و داخل عمارت یه دفتر مخصوص سانگ بود که اونجا کارای شرکت رو انجام بده)
(ات در رو زد)
× بیا تو
_ اممم سانگ... چی ببخشید ددی چیزی نمیخوری؟ (استرس)
× یه قهوه برام بیار مادمازل
(تو عمارت کلی خدمتکار بود اما سانگ از وقتی با ات ازدواج کرد همه رو بیرون کرد چون میخواست تنها کسی که تو خونه باهاشه ات باشه اما تعداد بادیگارد ها رو هر روز بیشتر میکرد)
_ اهوم باشه
(براش هم قهوه آماده کرد هم صبحونه و رفت سمت اتاق کار سانگ)
تق تق (مثلا صدای در)
× بیا تو
_ نگا برات چی آماده کردم
(موهای ات باز بود و اونو جذاب تر کرده بود رفت صبحونه رو گذاشت رو میز کار سانگ و سانگ همش بهش نگاه میکرد و غرقش شده بود)
_ راستی میخواستم یه چیزی بهت بگم
× اهوم بگو چیشده؟
_ عااا... خب.. راستش یکی از دوستام یکم پیش بهم زنگ زد
× خب؟
_ گفت شب اگه وقت داری بیا باهم بریم بیرون (ترس و استرس)
(منظورش از بیرون بار بود)
× هیچ جا نمیری (عصبی و آروم)
_ ولی خیلی وقته باهاش بیرون نرفتم(مظلوم)
( سانگ بلند شد و سمت ات رفت و به سمت خودش کشیدش و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بهش نزدیک شد)
× انگار هوسه تنبیه کردی، اینبار تا ٨ راند بیخیالت نمیشم
_ نه.. ن.. نه... لطفا باشه نمیرم(ترسیده😂)
× ولی بازم بیخیالت نمیشم، امروز زیادی خوشگل شدی. (به چشماش و لباش نگاه میکرد)
_ لطفا من دیگه نمیتونم تو چرا انقد زود تحـ*ریک میشی اخه
× خودت باعث میشی تحـ*ریک بشم
_ ولم کن
(سانگ بیشتر ات رو به خودش فشار میداد و ات هی به شکم و سینه هاش میزد تا ازش جدا شه)
× با اون دستای کوچولوت نکنه انتظار داری زورت بهم برسه؟ (نیشخند)
_ ولمم کنننن اذیتم نکن دیگه
× مثلا ولت نکنم چی؟
_ ایخداااااا میزنمتااااا
( ات رو به دیوار چسپوند و یه دستش دور کمرش حلقه بود با اون یکی دستش دوتا دستای ات رو گرفته بود و تند داشت لباشو مـ*ک میزد، جوری که ات نفس کم آورد و هی خودشو تکون میداد)
(بلاخره سانگ ازش جدا شد)
_ هی نمیتونم نفس بکشم بسه
× منم نمیتونم خودمو دیگه کنترل کنم
ادامه دارد...
𝙋𝙖𝙧𝙩:𝟔
(چند مین بعد اومدن بیرون و لباساشونو پوشیدن)
× این لباسو چرا پوشیدی؟
_ چرا مگه چشه خودت میگی نباید لباس باز بپوشم. 😕
× ایخدا تو چرا کاملا برعکسی، دیگه حق نداری جلوی من از این چیزا بپوشی فقط لباس باز خببببببببب؟؟؟؟؟
_ باشه بابا😤🙄
( سانگ رفت پایین که به کاراش برسه و داخل عمارت یه دفتر مخصوص سانگ بود که اونجا کارای شرکت رو انجام بده)
(ات در رو زد)
× بیا تو
_ اممم سانگ... چی ببخشید ددی چیزی نمیخوری؟ (استرس)
× یه قهوه برام بیار مادمازل
(تو عمارت کلی خدمتکار بود اما سانگ از وقتی با ات ازدواج کرد همه رو بیرون کرد چون میخواست تنها کسی که تو خونه باهاشه ات باشه اما تعداد بادیگارد ها رو هر روز بیشتر میکرد)
_ اهوم باشه
(براش هم قهوه آماده کرد هم صبحونه و رفت سمت اتاق کار سانگ)
تق تق (مثلا صدای در)
× بیا تو
_ نگا برات چی آماده کردم
(موهای ات باز بود و اونو جذاب تر کرده بود رفت صبحونه رو گذاشت رو میز کار سانگ و سانگ همش بهش نگاه میکرد و غرقش شده بود)
_ راستی میخواستم یه چیزی بهت بگم
× اهوم بگو چیشده؟
_ عااا... خب.. راستش یکی از دوستام یکم پیش بهم زنگ زد
× خب؟
_ گفت شب اگه وقت داری بیا باهم بریم بیرون (ترس و استرس)
(منظورش از بیرون بار بود)
× هیچ جا نمیری (عصبی و آروم)
_ ولی خیلی وقته باهاش بیرون نرفتم(مظلوم)
( سانگ بلند شد و سمت ات رفت و به سمت خودش کشیدش و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بهش نزدیک شد)
× انگار هوسه تنبیه کردی، اینبار تا ٨ راند بیخیالت نمیشم
_ نه.. ن.. نه... لطفا باشه نمیرم(ترسیده😂)
× ولی بازم بیخیالت نمیشم، امروز زیادی خوشگل شدی. (به چشماش و لباش نگاه میکرد)
_ لطفا من دیگه نمیتونم تو چرا انقد زود تحـ*ریک میشی اخه
× خودت باعث میشی تحـ*ریک بشم
_ ولم کن
(سانگ بیشتر ات رو به خودش فشار میداد و ات هی به شکم و سینه هاش میزد تا ازش جدا شه)
× با اون دستای کوچولوت نکنه انتظار داری زورت بهم برسه؟ (نیشخند)
_ ولمم کنننن اذیتم نکن دیگه
× مثلا ولت نکنم چی؟
_ ایخداااااا میزنمتااااا
( ات رو به دیوار چسپوند و یه دستش دور کمرش حلقه بود با اون یکی دستش دوتا دستای ات رو گرفته بود و تند داشت لباشو مـ*ک میزد، جوری که ات نفس کم آورد و هی خودشو تکون میداد)
(بلاخره سانگ ازش جدا شد)
_ هی نمیتونم نفس بکشم بسه
× منم نمیتونم خودمو دیگه کنترل کنم
ادامه دارد...
۴۴۹
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.