ان من دیگر p 13
"کابوس نیمه شب2"
اسنیپ-اون دختر کنجکاویه.حتما رفته و راجب ارباب تاریکی تحقیق کرده و میدونسته معنی این علامت لعنتی چیه. از اولش هم بهت هشدار داده بودم که وجود یه ماگل اینجا خطرناکه. اگه بلایی سرش اومده باشه چی ؟
دامبلدور لبخندی زد و به پشت سر اسنیپ خیره شد.
دامبلدور-منکه اینطور فکر نمیکنم سوروس.
***
لوسی
دامبلدور با دیدنم به سمتم اومد.
دامبلدور-خوشحالم که سالمی دختر جون .خیلی مارو نگران کردی .
-معذرت میخوام پروفسور .نمیخواستم نگرانتون کنم . نفهمیدم چجوری ساعت از دستم در رفت .
نگاهی به اسنیپ انداختم .نگاه هامون در هم گره خورد .من با پشیمونی و اون با ازردگی. چند ثانیه بهش خیره شدم که بدون کوچک ترین حرفی گذاشت و رفت. حق داشت .من کار اشتباهی کردم و باید هرجور شده از دلش دربیارم.
دامبلدور-لوسی؟ حواست هست.فهمیدی چی گفتم ؟
-اممم ببخشید پروفسور . میشه دوباره بگید؟
دامبلدور-گفتم فردا هر وقت که تونستی بیا پیشم باید باهات صحبت کنم .
-چشم پروفسور.
به محض رفتن دامبلدور، سیریوس دست منو ریموس رو کشید و کشون کشون به سمت اتاق ریموس رفت .
سیریوس- زود باشید که دارم میمیرم از گشنگی.
***
+اوه خدای من.باورم نمیشه.خودتی دخترم؟
به چهره مهربانش خیره میشم .خیلی وقت بود ندیده بودمش.حسابی دلم براش تنگ شده بود.
-مامان!
+عزیزمممم! بیا ببین کی اینجاس . دخترمون! ببین چقدر بزرگ شده .
از اتاق رفت بیرون . حتما رفت پیش بابا .اوه پاپا چقدر دلتنگت بودم . به هوای دیدن بابا از اتاق خارج میشم. خبری از بابا نیست .حتی دیگه صدای مامان هم نمیاد. وارد اشپزخونه میشم. مامان روی صندلیش نشسته . نزدیکش میشم. موهاش کدر و نامرتب شده . دستاش از کنارش افتاده . چقدر لاغر شده. اروم کنارش ایستادم و دستی روی شونه اش گذاشتم.
-مامان.
جواب نداد. جلوش ایستادم . پوست صورتش روی استخوان گونش چسبیده بود . سفیدی چشماش کاملا معلوم بود. انگار که سالهاست روی اون صندلی مرده.
از شدت بهت و ترس عقب عقب رفتم که یکدفعه افتادم روی زمین و چیزی نفهمیدم.
چشمام رو که باز کردم .توی هاگوارتز بودم .همه جا غرق در سکوت بود.به سمت اتاق سیریوس حرکت کردم .باید باهاش حرف میزدم .اون تنها کسی هست که میتونه منو اروم کنه .در زدم ولی کسی جواب نداد. وارد اتاقش شدم . کسی اونجا نبود .به اتاق ریموس هم سر زدم اما او هم نبود .حتی در دفترها یا کلاس ها هم نبودند . عجیب تر انکه روح های سرگردان و نقاشی های توی تابلو هم غیبشان زده بود. توی راهرو میدویدم که نگاهم افتاد به رد خون. دنبالش کردم. از پله ها پایین اومدم و جلوی ورودی سرسرا رسیدم . پیکر بی جون ریموس ،غرق در خون بود.
-ریـــــــــــــــــــــــــــموس!
ولی جوابی نداد . لباش خشک بود .اغوشش دیگه گرم و محبت امیز نبود . اون...دیگه زنده نبود . جیغ میزدم و کمک میخواستم ولی کسی نبود .توی سرسرا مدام دور خودم میچرخیدم .خسته و کوفته نشستم روی زمین .بغضم داشت خفم میکرد.یکدفعه دستم خیس شد. قطره های خون پشت سر هم روی دستم میچکیدند. با ترس سرمو بالا بردم. با چیزی که دیدم نزدیک بود سکته کنم . سیریوس رو دار زده بودند و از سقف اویزونش کرده بودن. دست و پام میلرزید. باید برم سراغ پروفسور اسنیپ .به سمت دخمه دویدم . لحظه ای چهره سیریوس و ریموس از جلو چشمام کنار نمیرفت . به دخمه رسیدم . بدون در زدن وارد شدم . همونجا خشکم زد. دوتا خنجر بزرگ توی چشمهای اسنیپ فرو کرده بودن به طوری که از پشت سرش بیرون اومده بود و داخل دیوار فرو رفته بود. دیگه تحمل نکردم و با تمام وجودم جیغ کشیدم . ولی انگار لال شده بودم . هیچ صدایی نمیومد . کلافه ،ترسیده .ضعف داشتم .همچنان برای جیغ کشیدن تلاش میکردم. هق هقم اجازه نفس کشیدن رو ازم گرفته بود. حالا دیگه نفس هم نمیتونستم بکشم. با خودم گفتم دیگه مردم . ناگهان کسی شدیدا تکونم داد.
چشمام رو تا اخرین حدش باز کردم . نفس صدا داری کشیدم و یکباره حجم بزرگی از هوا رو بلعیدم. تنم حسابی عرق کرده بود. قلبم تند تند میزد. ریموس .سیریوس ....پروفسور اسنیپ . با یاد اوری خوابی که دیده بودم دوباره هق هق کردم .
-پروفسوووووررر (هق هق ) اسنیپ (هق هق) اوه خداااااا
اسنیپ- همش کابوس بوده . اروم باش.
از شنیدن صدای اسنیپ دقیقا بالای سرم خیلی شوکه شدم. بی اختیار چسبیدم بهش که تعادلشو از دست داد و روی تخت نشست . حالا تقریبا هم قدش بودم . بدون اجازه گرفتن خودمو توی بغلش جا دادم .سرمو گذاشتم روی شونش و با شدت بیشتری شروع به گریه کردم.
.
.
.
دیگههه دارم نمیتونمم. به شخصه سر این پارت زجه زدم. میدونم در نوشتن خوابش زیاده روی کردم ولی اشکال نداره . با نظراتتون خوشحالممم کنید . شدیدا به دلخوشی نیاز دارممممم .:(((((
اینم بگم که از الان به بعد داستان تازه شروع میشه.
اسنیپ-اون دختر کنجکاویه.حتما رفته و راجب ارباب تاریکی تحقیق کرده و میدونسته معنی این علامت لعنتی چیه. از اولش هم بهت هشدار داده بودم که وجود یه ماگل اینجا خطرناکه. اگه بلایی سرش اومده باشه چی ؟
دامبلدور لبخندی زد و به پشت سر اسنیپ خیره شد.
دامبلدور-منکه اینطور فکر نمیکنم سوروس.
***
لوسی
دامبلدور با دیدنم به سمتم اومد.
دامبلدور-خوشحالم که سالمی دختر جون .خیلی مارو نگران کردی .
-معذرت میخوام پروفسور .نمیخواستم نگرانتون کنم . نفهمیدم چجوری ساعت از دستم در رفت .
نگاهی به اسنیپ انداختم .نگاه هامون در هم گره خورد .من با پشیمونی و اون با ازردگی. چند ثانیه بهش خیره شدم که بدون کوچک ترین حرفی گذاشت و رفت. حق داشت .من کار اشتباهی کردم و باید هرجور شده از دلش دربیارم.
دامبلدور-لوسی؟ حواست هست.فهمیدی چی گفتم ؟
-اممم ببخشید پروفسور . میشه دوباره بگید؟
دامبلدور-گفتم فردا هر وقت که تونستی بیا پیشم باید باهات صحبت کنم .
-چشم پروفسور.
به محض رفتن دامبلدور، سیریوس دست منو ریموس رو کشید و کشون کشون به سمت اتاق ریموس رفت .
سیریوس- زود باشید که دارم میمیرم از گشنگی.
***
+اوه خدای من.باورم نمیشه.خودتی دخترم؟
به چهره مهربانش خیره میشم .خیلی وقت بود ندیده بودمش.حسابی دلم براش تنگ شده بود.
-مامان!
+عزیزمممم! بیا ببین کی اینجاس . دخترمون! ببین چقدر بزرگ شده .
از اتاق رفت بیرون . حتما رفت پیش بابا .اوه پاپا چقدر دلتنگت بودم . به هوای دیدن بابا از اتاق خارج میشم. خبری از بابا نیست .حتی دیگه صدای مامان هم نمیاد. وارد اشپزخونه میشم. مامان روی صندلیش نشسته . نزدیکش میشم. موهاش کدر و نامرتب شده . دستاش از کنارش افتاده . چقدر لاغر شده. اروم کنارش ایستادم و دستی روی شونه اش گذاشتم.
-مامان.
جواب نداد. جلوش ایستادم . پوست صورتش روی استخوان گونش چسبیده بود . سفیدی چشماش کاملا معلوم بود. انگار که سالهاست روی اون صندلی مرده.
از شدت بهت و ترس عقب عقب رفتم که یکدفعه افتادم روی زمین و چیزی نفهمیدم.
چشمام رو که باز کردم .توی هاگوارتز بودم .همه جا غرق در سکوت بود.به سمت اتاق سیریوس حرکت کردم .باید باهاش حرف میزدم .اون تنها کسی هست که میتونه منو اروم کنه .در زدم ولی کسی جواب نداد. وارد اتاقش شدم . کسی اونجا نبود .به اتاق ریموس هم سر زدم اما او هم نبود .حتی در دفترها یا کلاس ها هم نبودند . عجیب تر انکه روح های سرگردان و نقاشی های توی تابلو هم غیبشان زده بود. توی راهرو میدویدم که نگاهم افتاد به رد خون. دنبالش کردم. از پله ها پایین اومدم و جلوی ورودی سرسرا رسیدم . پیکر بی جون ریموس ،غرق در خون بود.
-ریـــــــــــــــــــــــــــموس!
ولی جوابی نداد . لباش خشک بود .اغوشش دیگه گرم و محبت امیز نبود . اون...دیگه زنده نبود . جیغ میزدم و کمک میخواستم ولی کسی نبود .توی سرسرا مدام دور خودم میچرخیدم .خسته و کوفته نشستم روی زمین .بغضم داشت خفم میکرد.یکدفعه دستم خیس شد. قطره های خون پشت سر هم روی دستم میچکیدند. با ترس سرمو بالا بردم. با چیزی که دیدم نزدیک بود سکته کنم . سیریوس رو دار زده بودند و از سقف اویزونش کرده بودن. دست و پام میلرزید. باید برم سراغ پروفسور اسنیپ .به سمت دخمه دویدم . لحظه ای چهره سیریوس و ریموس از جلو چشمام کنار نمیرفت . به دخمه رسیدم . بدون در زدن وارد شدم . همونجا خشکم زد. دوتا خنجر بزرگ توی چشمهای اسنیپ فرو کرده بودن به طوری که از پشت سرش بیرون اومده بود و داخل دیوار فرو رفته بود. دیگه تحمل نکردم و با تمام وجودم جیغ کشیدم . ولی انگار لال شده بودم . هیچ صدایی نمیومد . کلافه ،ترسیده .ضعف داشتم .همچنان برای جیغ کشیدن تلاش میکردم. هق هقم اجازه نفس کشیدن رو ازم گرفته بود. حالا دیگه نفس هم نمیتونستم بکشم. با خودم گفتم دیگه مردم . ناگهان کسی شدیدا تکونم داد.
چشمام رو تا اخرین حدش باز کردم . نفس صدا داری کشیدم و یکباره حجم بزرگی از هوا رو بلعیدم. تنم حسابی عرق کرده بود. قلبم تند تند میزد. ریموس .سیریوس ....پروفسور اسنیپ . با یاد اوری خوابی که دیده بودم دوباره هق هق کردم .
-پروفسوووووررر (هق هق ) اسنیپ (هق هق) اوه خداااااا
اسنیپ- همش کابوس بوده . اروم باش.
از شنیدن صدای اسنیپ دقیقا بالای سرم خیلی شوکه شدم. بی اختیار چسبیدم بهش که تعادلشو از دست داد و روی تخت نشست . حالا تقریبا هم قدش بودم . بدون اجازه گرفتن خودمو توی بغلش جا دادم .سرمو گذاشتم روی شونش و با شدت بیشتری شروع به گریه کردم.
.
.
.
دیگههه دارم نمیتونمم. به شخصه سر این پارت زجه زدم. میدونم در نوشتن خوابش زیاده روی کردم ولی اشکال نداره . با نظراتتون خوشحالممم کنید . شدیدا به دلخوشی نیاز دارممممم .:(((((
اینم بگم که از الان به بعد داستان تازه شروع میشه.
۵.۰k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.