فیک moon river 🌧💙پارت⁵⁰
ملکه « این عالیه...هر دوتاشون سالمن؟
جیهوپ « اینطور که افرادم خبر دادن بله
ملکه « پس برو تدارکات مراسم خوش آمد گویی رو اماده کن
جیهوپ « اطاعت میشه بانوی من
فردا //
کوک « با ورودمون به پایتخت مردم به شادی و پایکوبی پرداختند و روی سرمون گل میریختن...لبخندی زدم و دستی براشون تکون دادم
مردم « زنده باد امپراطور...زنده باد ملکه....
یئون « کی فکرشو میکرد روزی که ملکه منو احضار کرد همچین تقدیری برام رقم بخوره؟ ملکه شدم و الان صاحب عشق آتشین یه امپراطور مقتدرم....کوک...نمیدونم پاداش کدوم کار خوبمی...اما از کائنات ممنونم که تو رو به من هدیه داد...تو بهترین هدیه زندگیم بودی و هستی...با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و دیدم کوک متعجب نگاهم میکنه
کوک « به چی فکر میکنی دختر؟ بیا پایین...
راوی « کوک دست دخترک رو گرفت و یئون اونقدر سبک بود که عین پر بلندش کرد و اوردش پایین...یئون تازه متوجه وزرا و ملکه که به استقبالشون اومده بودن شد...تعظیمی کرد و با فاصله از امپراطور پشت سرشون جلو رفت...
ملکه « موفقیتتون رو تبریک میگم امپراطور
کوک « ممنونم مادر...متچکرم که در نبود من اداره امور رو بدست گرفتید...
ملکه « من کاری نکردم...پرنسس مین همه امور رو پیکری میکردن
کوک «( برگشت و نگاه ترسناکی به یئون انداخت) بله در جریان هستم...حتی تشریف اوردن میدان جنگ
یئون « فندوق خوب موقعی سر و کله ات پیدا شد...واگرنه بابایی منو میخورد...
وزرا « خوش آمدید عالیجناب
جیهوپ « خوشحالم سالم برگشتید
کوک « ممنونم...
جیهوپ « امپراطور همراه ملکه و وزا رفت...من موندم و یئون و یونگی و یوری...به به مشتاق دیدار یونگی خان
یونگی « باید اعتراف کنم دلم برات تنگ شده بود...و البته شاکیم که یئون رو فرستادی اونجا
یئون « پدر...خودم ازشون خواستم
یونگی « شما بیجا کردین...البته الان باید به امپراطور جواب پس بدین بانوی من
یئون « ایشششش
یوری « بسه دیگه اذیتش نکن یونگی...بارداره هااا
جیهوپ « چیییییییی؟؟؟ این داره نوه دار میشه؟
یئون « بله دایی جان...
جیهوپ « خدای من ( اشک شوق)
اقامتگاه ملکه ( مادر کوک)
ملکه « خیلی نگرانت بودم پسر...نباید منو در جریان نقشه ات قرار میدادی؟
کوک « مادر من که گفته بودم چیزیم نمیشه....علاوه بر اینکه نگران شدی به یئون اجازه دادی بیاد و سلامتش به خطر اوفتاد
ملکه « کوک باید یه اعترافی بکنم
کوک « جان؟
ملکه « یئون خیلی دوستت داره و این عشق و علاقه واقعیه...اینو زمانی فهمیدم که به خاطر تو جلوی من زانو زد و ازم درخواست کرد بهش اجازه بدم بیاد و تو رو پیدا کنه
کوک « شکی در علاقه یئون ندارم و نخواهم داشت و خوشحالم که شما هم بهش پی بردید...حالا میخوام یه خبر خوب بهتون بدم
ملکه « چه خبری؟
جیهوپ « اینطور که افرادم خبر دادن بله
ملکه « پس برو تدارکات مراسم خوش آمد گویی رو اماده کن
جیهوپ « اطاعت میشه بانوی من
فردا //
کوک « با ورودمون به پایتخت مردم به شادی و پایکوبی پرداختند و روی سرمون گل میریختن...لبخندی زدم و دستی براشون تکون دادم
مردم « زنده باد امپراطور...زنده باد ملکه....
یئون « کی فکرشو میکرد روزی که ملکه منو احضار کرد همچین تقدیری برام رقم بخوره؟ ملکه شدم و الان صاحب عشق آتشین یه امپراطور مقتدرم....کوک...نمیدونم پاداش کدوم کار خوبمی...اما از کائنات ممنونم که تو رو به من هدیه داد...تو بهترین هدیه زندگیم بودی و هستی...با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و دیدم کوک متعجب نگاهم میکنه
کوک « به چی فکر میکنی دختر؟ بیا پایین...
راوی « کوک دست دخترک رو گرفت و یئون اونقدر سبک بود که عین پر بلندش کرد و اوردش پایین...یئون تازه متوجه وزرا و ملکه که به استقبالشون اومده بودن شد...تعظیمی کرد و با فاصله از امپراطور پشت سرشون جلو رفت...
ملکه « موفقیتتون رو تبریک میگم امپراطور
کوک « ممنونم مادر...متچکرم که در نبود من اداره امور رو بدست گرفتید...
ملکه « من کاری نکردم...پرنسس مین همه امور رو پیکری میکردن
کوک «( برگشت و نگاه ترسناکی به یئون انداخت) بله در جریان هستم...حتی تشریف اوردن میدان جنگ
یئون « فندوق خوب موقعی سر و کله ات پیدا شد...واگرنه بابایی منو میخورد...
وزرا « خوش آمدید عالیجناب
جیهوپ « خوشحالم سالم برگشتید
کوک « ممنونم...
جیهوپ « امپراطور همراه ملکه و وزا رفت...من موندم و یئون و یونگی و یوری...به به مشتاق دیدار یونگی خان
یونگی « باید اعتراف کنم دلم برات تنگ شده بود...و البته شاکیم که یئون رو فرستادی اونجا
یئون « پدر...خودم ازشون خواستم
یونگی « شما بیجا کردین...البته الان باید به امپراطور جواب پس بدین بانوی من
یئون « ایشششش
یوری « بسه دیگه اذیتش نکن یونگی...بارداره هااا
جیهوپ « چیییییییی؟؟؟ این داره نوه دار میشه؟
یئون « بله دایی جان...
جیهوپ « خدای من ( اشک شوق)
اقامتگاه ملکه ( مادر کوک)
ملکه « خیلی نگرانت بودم پسر...نباید منو در جریان نقشه ات قرار میدادی؟
کوک « مادر من که گفته بودم چیزیم نمیشه....علاوه بر اینکه نگران شدی به یئون اجازه دادی بیاد و سلامتش به خطر اوفتاد
ملکه « کوک باید یه اعترافی بکنم
کوک « جان؟
ملکه « یئون خیلی دوستت داره و این عشق و علاقه واقعیه...اینو زمانی فهمیدم که به خاطر تو جلوی من زانو زد و ازم درخواست کرد بهش اجازه بدم بیاد و تو رو پیدا کنه
کوک « شکی در علاقه یئون ندارم و نخواهم داشت و خوشحالم که شما هم بهش پی بردید...حالا میخوام یه خبر خوب بهتون بدم
ملکه « چه خبری؟
۶۷.۷k
۱۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.