💦رمان زمستان💦 پارت 6
🖤پارت ششم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: بعد از بیست دقیقه راه رسیدیم...
از ماشین پیاده شدیم ارسلان دستمو گرفت و اومد نزدیک گوشم جوری ک نفساش بهم میخورد مور مورم شده بود
ارسلان: یادت نره ک همه اینا سوریه
دیانا: ازش فاصله گرفتم...خر نیستم فهمیدم
ارسلان: گفتم شاید باشی...
دیانا: پشیمونم از کمکی که بهت دارم میکنم...بدون هیچ حرفی رفتیم داخل و ی زن خوشرو در وا کرد
مامان ارسلان: خوش اومدی عروس قشنگم
دیانا: مرسی...منو کشوند تو بغلش
مامان ارسلان: نمیدونستم توام سلیقه داری ارسلان نگاه کن اخه عین ماه میمونه عروس قشنگم
دیانا: لبخندی مصنوعی زده بودم
ارسلان: مامان جان میزاری با دیانا بیایم تو؟
مامان ارسلان: عه راست میگی ببخشید...خوش اومدی دخترم
دیانا: ارسلان دستمو گرفت و رفتیم داخل...از اینکه ۶ ماه باید این بازی کثیفو ادامه بدم اذیت میشدم....من هیچ وقت دروغ نمیگفتم ولی الان به خاطر پسری ک ی هفتس میشناسم دارم دروغ میگم
ارسلان: چیه تو فکری؟
دیانا: مهم نی..نشسته بودیم ک ی مرد خیلی شیک اومد نشست...
ارسلان: سلام بابا
دیانا: زیر لب ی سلام کردم
بابای ارسلان: خوش اومدی دخترم...ارسلان از کی تاحالا عاشق شدی؟چرا بهمون نگفتی؟
ارسلان: دیانا ترجیح نمیداد کسی قضیه رو بدونه...تا تصمیمون قطعی نشد بود ک الان شد...
بابا ارسلان: به هر حال خیلی بهتر از اون دختره مهدیه است
ارسلان: بابا دربارش حرف نزن
مامان ارسلان: خاک بر سرم نکنه هنوز دوسش داری؟
ارسلان: نه نمیخوام تا موقعی ک دیانا کنارمه اسم اونو بشنوم....
دیانا: با اینکه کل قضیه دروغ بود ولی وقتی اسممو میگفت لبخند نا خداگاهی روی لبم میومد
ارسلان: مامان دیانا خستس باید بره استراحت کنه ی اتاق اماده میکنی؟...
مامان ارسلان: شما ک تا فردا به هم محرم میشین برو تو اتاق ارسلان دیگ دیانا
دیانا: ی دفعه از حرف مامان ارسلان چشام درشت شد...فرداا زود نیس؟ قرارمون دوهفته دیگه بود
مامان ارسلان: چه فرقی داره عزیزم...شما مگه همو دوست ندارین؟...فردا با دو هفته دیگه چه فرقی داره؟
ارسلان: با حرف مامانم به دیانا نگاه کردم ک اونم زل زد تو چشام...چشامون قفل هم دیگه بود ک با صدا زدنای مکرر مامانم به خودمون اومدیم...
《رمان زمستون❄》
دیانا: بعد از بیست دقیقه راه رسیدیم...
از ماشین پیاده شدیم ارسلان دستمو گرفت و اومد نزدیک گوشم جوری ک نفساش بهم میخورد مور مورم شده بود
ارسلان: یادت نره ک همه اینا سوریه
دیانا: ازش فاصله گرفتم...خر نیستم فهمیدم
ارسلان: گفتم شاید باشی...
دیانا: پشیمونم از کمکی که بهت دارم میکنم...بدون هیچ حرفی رفتیم داخل و ی زن خوشرو در وا کرد
مامان ارسلان: خوش اومدی عروس قشنگم
دیانا: مرسی...منو کشوند تو بغلش
مامان ارسلان: نمیدونستم توام سلیقه داری ارسلان نگاه کن اخه عین ماه میمونه عروس قشنگم
دیانا: لبخندی مصنوعی زده بودم
ارسلان: مامان جان میزاری با دیانا بیایم تو؟
مامان ارسلان: عه راست میگی ببخشید...خوش اومدی دخترم
دیانا: ارسلان دستمو گرفت و رفتیم داخل...از اینکه ۶ ماه باید این بازی کثیفو ادامه بدم اذیت میشدم....من هیچ وقت دروغ نمیگفتم ولی الان به خاطر پسری ک ی هفتس میشناسم دارم دروغ میگم
ارسلان: چیه تو فکری؟
دیانا: مهم نی..نشسته بودیم ک ی مرد خیلی شیک اومد نشست...
ارسلان: سلام بابا
دیانا: زیر لب ی سلام کردم
بابای ارسلان: خوش اومدی دخترم...ارسلان از کی تاحالا عاشق شدی؟چرا بهمون نگفتی؟
ارسلان: دیانا ترجیح نمیداد کسی قضیه رو بدونه...تا تصمیمون قطعی نشد بود ک الان شد...
بابا ارسلان: به هر حال خیلی بهتر از اون دختره مهدیه است
ارسلان: بابا دربارش حرف نزن
مامان ارسلان: خاک بر سرم نکنه هنوز دوسش داری؟
ارسلان: نه نمیخوام تا موقعی ک دیانا کنارمه اسم اونو بشنوم....
دیانا: با اینکه کل قضیه دروغ بود ولی وقتی اسممو میگفت لبخند نا خداگاهی روی لبم میومد
ارسلان: مامان دیانا خستس باید بره استراحت کنه ی اتاق اماده میکنی؟...
مامان ارسلان: شما ک تا فردا به هم محرم میشین برو تو اتاق ارسلان دیگ دیانا
دیانا: ی دفعه از حرف مامان ارسلان چشام درشت شد...فرداا زود نیس؟ قرارمون دوهفته دیگه بود
مامان ارسلان: چه فرقی داره عزیزم...شما مگه همو دوست ندارین؟...فردا با دو هفته دیگه چه فرقی داره؟
ارسلان: با حرف مامانم به دیانا نگاه کردم ک اونم زل زد تو چشام...چشامون قفل هم دیگه بود ک با صدا زدنای مکرر مامانم به خودمون اومدیم...
۶۰.۸k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.