گس لایتر/ پارت ۷۲
دو روز بعد... ( فاصله پرواز واشنگتن تا سئول تقریبا ۴۰ ساعت است) .
از زبان جونگکوک:
به سئول رسیدیم... بی خبر برگشتیم و برای همین کسی تو فرودگاه منتظرمون نبود... به سمت خونه حرکت کردیم... بورام هم با من بود... وقتی به خونه رسیدم... میدونستم کسی خونه نیست ولی میخواستم جانب احتیاط رو رعایت کنم... برای همین اول خودم وارد شدم... وقتی مطمئن شدم کسی نیست بورام هم داخل شد...
از زبان بورام:
خونشون یه پنت هاوس بود... آخرین طبقه ی یه برج... آسانسور اختصاصی...
اینا به کنار... وقتی توی خونه رو دیدم محوش شدم... جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه به طرفی رفت... منم دنبالش رفتم...
فهمیدم که سمت اتاق خوابشون میره... در اتاقو باز کرد و چمدونشو داخل برد... منم رفتم داخل... جونگکوک وسط اتاق ایستاد و دستاشو به کمر گذاشت... گفت: خب... اینم از اتاق... که چی؟
از زبان جونگکوک:
بورام در جوابم چیزی نگفت... وقتی دیدم فقط به وسایلا و اطراف نگاه میکنه بیخیالش شدم و سمت کمد رفتم... خیلی خسته بودم و میخواستم لباس بردارم و دوش بگیرم...
صدای بورام رو میشنیدم که صحبت میکرد ولی پشتم بهش بود...
از زبان نویسنده:
جلوی میز آرایش بایول بود... عطر بایول رو برداشت... روش دست کشید... گفت: پس این عطریه که به خودش میزنه... عطری که از فرانسه میخره و یک میلیون دلار قیمتشه...! اندازه کل زندگی منه...
بورام کمی از عطر رو توی هوا پاشید... بوی عطر پخش شد... وقتی بوش به مشام جونگکوک رسید به تندی برگشت و به بورام گفت: چیکار داری میکنی؟ ...
بعد سمت بورام رفت و شیشه ی عطرو از دستش گرفت... روی میز گذاشتش... بورام که متعجب شده بود گفت: چیه مگه؟ فقط میخواستم بو کنم... کاریش نکردم...
جونگکوک چشماشو از عصبانیت روی هم فشار داد و گفت: نباید این کارو میکردی! برای یه لحظه... و حرفشو قطع کرد!
بورام: برای یه لحظه چی؟
جونگکوک: حس کردم اون اینجاس
بورام: ترسیدی؟
جونگکوک: نه... تمومش کن... بهتره بری...
بورام بی توجه به عصبانیت و ناراحتی جونگکوک لبخندی زد و گفت: میگم... خیلی هیجان انگیزه که روی این تخت باهم باشیم نه؟ روی تخت خودتو همسرت، دوست دخترتو بغل کنی!... وقتی هیجان باشه لذتبخش تره....
سمت جونگکوک رفت و آروم به عقب هلش داد... جونگکوک برای لحظاتی مقاومتی نکرد... عقب رفت تا زمانیکه روی تخت نشست... بورام کنارش روی تخت نشست... به سمت جونگکوک رفت... روی صورتش دست کشید تا اینکه گوشی جونگکوک زنگ خورد...
دونفری به صفحه گوشی نگاه کردن... جونگکوک دست برد و گوشیشو جواب داد... گذاشت روی اسپیکر...
بایول: الو... جونگکوکا... من دارم میام خونه... تو خونه ای؟
جونگکوک: سلام... چاگیا... بله... خونم
بایول: اکی... من دیگه جلوی برج رسیدم...
جونگکوک با شنیدن این جمله سریعا گوشیو قطع کرد... بورام گفت: چجوری فهمیده رسیدیم؟
از زبان جونگکوک:
به سئول رسیدیم... بی خبر برگشتیم و برای همین کسی تو فرودگاه منتظرمون نبود... به سمت خونه حرکت کردیم... بورام هم با من بود... وقتی به خونه رسیدم... میدونستم کسی خونه نیست ولی میخواستم جانب احتیاط رو رعایت کنم... برای همین اول خودم وارد شدم... وقتی مطمئن شدم کسی نیست بورام هم داخل شد...
از زبان بورام:
خونشون یه پنت هاوس بود... آخرین طبقه ی یه برج... آسانسور اختصاصی...
اینا به کنار... وقتی توی خونه رو دیدم محوش شدم... جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه به طرفی رفت... منم دنبالش رفتم...
فهمیدم که سمت اتاق خوابشون میره... در اتاقو باز کرد و چمدونشو داخل برد... منم رفتم داخل... جونگکوک وسط اتاق ایستاد و دستاشو به کمر گذاشت... گفت: خب... اینم از اتاق... که چی؟
از زبان جونگکوک:
بورام در جوابم چیزی نگفت... وقتی دیدم فقط به وسایلا و اطراف نگاه میکنه بیخیالش شدم و سمت کمد رفتم... خیلی خسته بودم و میخواستم لباس بردارم و دوش بگیرم...
صدای بورام رو میشنیدم که صحبت میکرد ولی پشتم بهش بود...
از زبان نویسنده:
جلوی میز آرایش بایول بود... عطر بایول رو برداشت... روش دست کشید... گفت: پس این عطریه که به خودش میزنه... عطری که از فرانسه میخره و یک میلیون دلار قیمتشه...! اندازه کل زندگی منه...
بورام کمی از عطر رو توی هوا پاشید... بوی عطر پخش شد... وقتی بوش به مشام جونگکوک رسید به تندی برگشت و به بورام گفت: چیکار داری میکنی؟ ...
بعد سمت بورام رفت و شیشه ی عطرو از دستش گرفت... روی میز گذاشتش... بورام که متعجب شده بود گفت: چیه مگه؟ فقط میخواستم بو کنم... کاریش نکردم...
جونگکوک چشماشو از عصبانیت روی هم فشار داد و گفت: نباید این کارو میکردی! برای یه لحظه... و حرفشو قطع کرد!
بورام: برای یه لحظه چی؟
جونگکوک: حس کردم اون اینجاس
بورام: ترسیدی؟
جونگکوک: نه... تمومش کن... بهتره بری...
بورام بی توجه به عصبانیت و ناراحتی جونگکوک لبخندی زد و گفت: میگم... خیلی هیجان انگیزه که روی این تخت باهم باشیم نه؟ روی تخت خودتو همسرت، دوست دخترتو بغل کنی!... وقتی هیجان باشه لذتبخش تره....
سمت جونگکوک رفت و آروم به عقب هلش داد... جونگکوک برای لحظاتی مقاومتی نکرد... عقب رفت تا زمانیکه روی تخت نشست... بورام کنارش روی تخت نشست... به سمت جونگکوک رفت... روی صورتش دست کشید تا اینکه گوشی جونگکوک زنگ خورد...
دونفری به صفحه گوشی نگاه کردن... جونگکوک دست برد و گوشیشو جواب داد... گذاشت روی اسپیکر...
بایول: الو... جونگکوکا... من دارم میام خونه... تو خونه ای؟
جونگکوک: سلام... چاگیا... بله... خونم
بایول: اکی... من دیگه جلوی برج رسیدم...
جونگکوک با شنیدن این جمله سریعا گوشیو قطع کرد... بورام گفت: چجوری فهمیده رسیدیم؟
۲۲.۸k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.