پارت ۸
" ات "
"نصف شب"
پیاده تا قصر رفتم...شبه حتما همه خوابن
اروم و روی نوک پام راه میرفتم که
یونگی : ات
ات : خدایا سوسکم کن تو باز اومدی دن...
همینکه برگشتم با صورت عصبانی امپراطور مواجه شدم...ام...امپراطور!!!!!
ات : ع...عالیجناب
یونگی : کجا بودی این وقت شب...
ات : عالیجناب...ش..شما چرا...
نزاشت حرفمو ادامه بدم و جلوتر اومد
یونگی : جوابمو بده...خیلی وقته که امپراطور گوجوسان اومدن...تو کجا بودی؟..و کی دنبالت بود؟
ات : خ..خب
داشتم دنبال یه دروغ میگشتم نباید بفهمه که با شوگا بودم
ات : عه اون چیه؟!!
همینکه میخواستم از دستش در برم منو از گلوم گرفت
ات : اییی...ع..عالیج..ناب
یونگی : منو چی فرض کردی؟*عصبی*
ات : ت..تروخدا...
داشتم خفه میشدم....اینقد نزدیکم بود که ترس گزاشت اشک بریزم
ات : ت..توضیح میدم...هق..تروخدا..ولم کنین
ولم کرد و شروع کردم به نفس زدن...جلوش زانو زدم و سرمو بردم پایین
ات : م..من همراه امپراطور جئون بودم....ولی..یکی منو از اسب انداخت و....
اب دهنمو قورت دادم و حرفمو کامل کردم
ات : معطلم کرد...نمیزاشت برم...
یونگی : تو اونو نمیشناختی؟
ات بعد کمی مکث : ن..نه...بهش نمیومد از شهروندان گوگوریو باشه
سکوت کوتاهی بینمون رد و بدل شد
یونگی : پاشو
ات : ه..هوم؟
یونگی : گفتم پاشو..حرفم واضح نیس؟
بلند شدم...دستشو رو گیره سرم کشید
یونگی : باورت میکنم
ات : جدی!*-*
یونگی : اوهوم...گیره سرت چقر خوشگله...از کجا اوردیش؟
ات : مال مامانیه•-•
یونگی :خودتو لوس نکن بهت نمیاد
ات : (눈‸눈)
یونگی : حالا که فک میکنم...خیلی شبیه ملکه دائه هستی
ات : هوممم ملکه دائه کی بودن•-•؟
یونگی : ملکه دائه...چیز زیادی نمیدونم...ملکه مین گفتن که ملکه دوره قبل از ما هست...
ات : عااااا ک اینطور •-•اسمشون چی بود؟•-•
یونگی : نمیدونم...حوصله خوندن کتاب ندارم
ات با خودش : امپراطور چقد گشادن •-•
یونگی : چی گفتی؟!
ات : گفتم میرم میخوابم دیر وقته خودافیس*فرار🫥💨*
"نصف شب"
پیاده تا قصر رفتم...شبه حتما همه خوابن
اروم و روی نوک پام راه میرفتم که
یونگی : ات
ات : خدایا سوسکم کن تو باز اومدی دن...
همینکه برگشتم با صورت عصبانی امپراطور مواجه شدم...ام...امپراطور!!!!!
ات : ع...عالیجناب
یونگی : کجا بودی این وقت شب...
ات : عالیجناب...ش..شما چرا...
نزاشت حرفمو ادامه بدم و جلوتر اومد
یونگی : جوابمو بده...خیلی وقته که امپراطور گوجوسان اومدن...تو کجا بودی؟..و کی دنبالت بود؟
ات : خ..خب
داشتم دنبال یه دروغ میگشتم نباید بفهمه که با شوگا بودم
ات : عه اون چیه؟!!
همینکه میخواستم از دستش در برم منو از گلوم گرفت
ات : اییی...ع..عالیج..ناب
یونگی : منو چی فرض کردی؟*عصبی*
ات : ت..تروخدا...
داشتم خفه میشدم....اینقد نزدیکم بود که ترس گزاشت اشک بریزم
ات : ت..توضیح میدم...هق..تروخدا..ولم کنین
ولم کرد و شروع کردم به نفس زدن...جلوش زانو زدم و سرمو بردم پایین
ات : م..من همراه امپراطور جئون بودم....ولی..یکی منو از اسب انداخت و....
اب دهنمو قورت دادم و حرفمو کامل کردم
ات : معطلم کرد...نمیزاشت برم...
یونگی : تو اونو نمیشناختی؟
ات بعد کمی مکث : ن..نه...بهش نمیومد از شهروندان گوگوریو باشه
سکوت کوتاهی بینمون رد و بدل شد
یونگی : پاشو
ات : ه..هوم؟
یونگی : گفتم پاشو..حرفم واضح نیس؟
بلند شدم...دستشو رو گیره سرم کشید
یونگی : باورت میکنم
ات : جدی!*-*
یونگی : اوهوم...گیره سرت چقر خوشگله...از کجا اوردیش؟
ات : مال مامانیه•-•
یونگی :خودتو لوس نکن بهت نمیاد
ات : (눈‸눈)
یونگی : حالا که فک میکنم...خیلی شبیه ملکه دائه هستی
ات : هوممم ملکه دائه کی بودن•-•؟
یونگی : ملکه دائه...چیز زیادی نمیدونم...ملکه مین گفتن که ملکه دوره قبل از ما هست...
ات : عااااا ک اینطور •-•اسمشون چی بود؟•-•
یونگی : نمیدونم...حوصله خوندن کتاب ندارم
ات با خودش : امپراطور چقد گشادن •-•
یونگی : چی گفتی؟!
ات : گفتم میرم میخوابم دیر وقته خودافیس*فرار🫥💨*
۵۰.۶k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.