فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت25
ساعتِ 03:36 دقیقه ی بامداد}
از زبان چویا]
ذهنم به قدری شلوغ بود که اصلا خوابم نمیبرد.
پشت به دازای خوابیده بودم ولی میشد فهمید که خواب ـش برده.
کمی تو جام جابه جا شدم ـو روبه دازای خوابیدم.
خواب ـش برده بود.
کمی تو خودم جمع شدم ـو دستشو گرفتم.
چشمامو بستم ـو دستشو تو دستام نگه داشتم.
از زبان دازای]
چشمامو بسته بود تا خوابم ببره ولی فایده ای نداشت.
وقتی دستمو گرفت کمی جا خوردم ولی چشمامو باز نکردم.
بعداز چند دقیقه متوجه شدم که خواب ـش برده.
چشمامو باز کردم ـو لبخندی زدم.
خیلی اروم تو اغوش ـم کشیدم ـش ـو چشمامو بستم.
ساعت ـه 11:54 دقیقه ی صبح}
از زبان چویا]
صدای ـه یه چیزی اومد که باعث شد چشمامو باز کردم.
به دازای نگاه کردم ـو اخمی بین ـه ابروهام نشست.
صدای خروپف ـه اون الدنگ بود.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو از رو تخت بلند شدم.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: هوی دازای پاشو!
اروم چشماشو باز کرد ـو با صدای خواب الودی گفت: بزار یکم دیگه بخوابم.
اینو گفت ـو پشت بهم خوابید.
با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم.
تلوزیون ـرو روشن کردم ـو صداشو از عمد تا اخر بالا بردم.
حالا اگه میتونی تو این سر ـو صدا بخواب.
صدای خواب الودش از اتاق اومد:
_چویا صداشو کم کن لجباز.
صدای تلوزیون ـرو پایین اوردم ـو گفتم: تن ـه لشتو جمع کن ـو بلند شو، ساعت 12 ـش چقدر میخوابی!
تا این حرفو زدم قامت ـه دازای تو چهارچوب ـه در نمایان شد.
چشماشو بسته بود ـو داشت میمالید.
خمیازه ای کشید ـو با کلافگی گفت: چرا نذاشتی بخوابم؟ دیروز اصلا خوابم نبرده.
دست به کمر وایسادم ـو گفتم: تو که دیشب خوابه خواب بودی دراز.
سمت ـه روشویی ـه حموم رفت ـو از همونجا گفت: نمیدونم ولی خیلی خوابم میاد.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو سمت ـه یخچال رفتم.
بازش کردم ـو توش سرک کشیدم.
با بی حوصلگی در ـه یخچال ـو بستم ـو رو مبل نشستم.
از زبان دازای]
خودمو به اون راه زدم که قبل ـه اون خوابم برده.
یعنی متوجه نشده بود؟
وقتی دست ـو صورتمو شستم،خشکش کردم ـو از حموم بیرون رفتم.
خورشت ـه کاری میخوری؟
سری تکون داد ـو گفت: منم کمک میکنم.
لبخندی زدم ـو سرمو به "معنای" رضایت تکون دادم.
طرف ـه دیگرِ داستان}
از زبان کائده]
با مامانی رفته بودیم پارک که دوباره یه پاستیل دیدم.
با ذوق پاستیل ـو برداشتم ـو سمتـه مامان که رو نیمکت نشسته بود رفتم ـو پاستیل ـو نشون دادم ـو گفتم: مامان، مامان، نگاه کائده چان یه پاستیل پیدا کرده چقدر نرمه!
مامانی با تعجب پاستیل ـه از رو دستم زمین انداخت ـو گفت: کائده چان اینا پاستیل نیستن، کرم ـه ابریشم ـن، لطفا دیگه بهشون دست نزن.
سری تکون دادم ـو سمت ـه تاب رفتم ـو با اشاره بهش گفتم: مامان کائده چان دلش تاب بازی میخواد.
لبخندی زد ـو از رو نیمکت بلند شد ـو سمتم اومد.
بلندم کرد ـو رو تاب گذاشت ـو با لبخند گفت: محکم خودتو نگه دار تا نیوفتی عزیزم.
لبخندی زدم ـو گفتم: باشه.
مامانی خیلی یواش هل ـم میداد.
حالا نمیده.
به مامان نگاه کردم ـو گفتم: مامان کائده چان دلش میخواد هیجان انگیز باشـ...
*اگه اتفاقی براشون افتاده باشه چی؟؟ نه.. نه.. میو خودتو با چیزای الکی نگران نکن، اونا حالشون خوبه خوبه چویا خیلی قویه اتفاقی براشون نمیوفته احتمالا... احتمالا تلفن ـه چویا شکسته یا خراب شده.. اره همینطوره، ولی... ولی چرا با گوشی ـه دازایزنگ نمیزنه؟؟ هرچقدر بهشون زنگ میزنم جواب نمیدن...*
مامان دیوونه شده!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سگ_های_ولگرد_بانگو_سوکوکو_پارت25
#پارت25
ساعتِ 03:36 دقیقه ی بامداد}
از زبان چویا]
ذهنم به قدری شلوغ بود که اصلا خوابم نمیبرد.
پشت به دازای خوابیده بودم ولی میشد فهمید که خواب ـش برده.
کمی تو جام جابه جا شدم ـو روبه دازای خوابیدم.
خواب ـش برده بود.
کمی تو خودم جمع شدم ـو دستشو گرفتم.
چشمامو بستم ـو دستشو تو دستام نگه داشتم.
از زبان دازای]
چشمامو بسته بود تا خوابم ببره ولی فایده ای نداشت.
وقتی دستمو گرفت کمی جا خوردم ولی چشمامو باز نکردم.
بعداز چند دقیقه متوجه شدم که خواب ـش برده.
چشمامو باز کردم ـو لبخندی زدم.
خیلی اروم تو اغوش ـم کشیدم ـش ـو چشمامو بستم.
ساعت ـه 11:54 دقیقه ی صبح}
از زبان چویا]
صدای ـه یه چیزی اومد که باعث شد چشمامو باز کردم.
به دازای نگاه کردم ـو اخمی بین ـه ابروهام نشست.
صدای خروپف ـه اون الدنگ بود.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو از رو تخت بلند شدم.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: هوی دازای پاشو!
اروم چشماشو باز کرد ـو با صدای خواب الودی گفت: بزار یکم دیگه بخوابم.
اینو گفت ـو پشت بهم خوابید.
با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم.
تلوزیون ـرو روشن کردم ـو صداشو از عمد تا اخر بالا بردم.
حالا اگه میتونی تو این سر ـو صدا بخواب.
صدای خواب الودش از اتاق اومد:
_چویا صداشو کم کن لجباز.
صدای تلوزیون ـرو پایین اوردم ـو گفتم: تن ـه لشتو جمع کن ـو بلند شو، ساعت 12 ـش چقدر میخوابی!
تا این حرفو زدم قامت ـه دازای تو چهارچوب ـه در نمایان شد.
چشماشو بسته بود ـو داشت میمالید.
خمیازه ای کشید ـو با کلافگی گفت: چرا نذاشتی بخوابم؟ دیروز اصلا خوابم نبرده.
دست به کمر وایسادم ـو گفتم: تو که دیشب خوابه خواب بودی دراز.
سمت ـه روشویی ـه حموم رفت ـو از همونجا گفت: نمیدونم ولی خیلی خوابم میاد.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو سمت ـه یخچال رفتم.
بازش کردم ـو توش سرک کشیدم.
با بی حوصلگی در ـه یخچال ـو بستم ـو رو مبل نشستم.
از زبان دازای]
خودمو به اون راه زدم که قبل ـه اون خوابم برده.
یعنی متوجه نشده بود؟
وقتی دست ـو صورتمو شستم،خشکش کردم ـو از حموم بیرون رفتم.
خورشت ـه کاری میخوری؟
سری تکون داد ـو گفت: منم کمک میکنم.
لبخندی زدم ـو سرمو به "معنای" رضایت تکون دادم.
طرف ـه دیگرِ داستان}
از زبان کائده]
با مامانی رفته بودیم پارک که دوباره یه پاستیل دیدم.
با ذوق پاستیل ـو برداشتم ـو سمتـه مامان که رو نیمکت نشسته بود رفتم ـو پاستیل ـو نشون دادم ـو گفتم: مامان، مامان، نگاه کائده چان یه پاستیل پیدا کرده چقدر نرمه!
مامانی با تعجب پاستیل ـه از رو دستم زمین انداخت ـو گفت: کائده چان اینا پاستیل نیستن، کرم ـه ابریشم ـن، لطفا دیگه بهشون دست نزن.
سری تکون دادم ـو سمت ـه تاب رفتم ـو با اشاره بهش گفتم: مامان کائده چان دلش تاب بازی میخواد.
لبخندی زد ـو از رو نیمکت بلند شد ـو سمتم اومد.
بلندم کرد ـو رو تاب گذاشت ـو با لبخند گفت: محکم خودتو نگه دار تا نیوفتی عزیزم.
لبخندی زدم ـو گفتم: باشه.
مامانی خیلی یواش هل ـم میداد.
حالا نمیده.
به مامان نگاه کردم ـو گفتم: مامان کائده چان دلش میخواد هیجان انگیز باشـ...
*اگه اتفاقی براشون افتاده باشه چی؟؟ نه.. نه.. میو خودتو با چیزای الکی نگران نکن، اونا حالشون خوبه خوبه چویا خیلی قویه اتفاقی براشون نمیوفته احتمالا... احتمالا تلفن ـه چویا شکسته یا خراب شده.. اره همینطوره، ولی... ولی چرا با گوشی ـه دازایزنگ نمیزنه؟؟ هرچقدر بهشون زنگ میزنم جواب نمیدن...*
مامان دیوونه شده!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سگ_های_ولگرد_بانگو_سوکوکو_پارت25
۶.۲k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.