خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۲۳
بچه ها داخل کلاس و مشغول صحبت بودند، معلم هنوز نیامده بود. جی هیون که کمی اخم کرده بود با جدیت تمام داشت به کیم دای نگاه می کرد.
پسرک دنبال راهی برای نزدیک شدن به دای هیون بود. یکدفعه کیم دای توجه اش به پسرک جلب شد، دو پسر چشم تو چشم شده بودند.
دای هیون: چیه؟
جی هیون از جا برخاست و به سمت پسر حرکت کرد.
جی هیون: تو چیه؟
دای هیون نگاه چشم آره ای به پسرک رفت و بعد کتاب اش را از کیف اش خواست بیرون بی آورد، اما اینکار با حرف آن جی متوقف شد.
جی هیون: من می خواهم باهات دوست بشم!
کیم دای کتاب را دوباره داخل کیف قرار داد و دوباره در چشمان پسرک نگاه کرد.
دای هیون: اما من نمی خوام!
آن جی درحالی که رو به روی کیم دای ایستاده بود با لحنی ناراحت گفت.
جی هیون: خب چرا؟
دای هیون: تو واقعاً احمقی...یا خودت رو زدی به احمق بودن؟
جی هیون: سوال ام رو با سوال جواب نده. من دارم می پرسم چرا با من دوست نمیشی؟
دای هیون: خب شاید دلم نمی خواد.
جی هیون: چرا دلت نمی خواد؟!
دیگر آنقدر صدای دو پسر بلند شده بود که تمام کلاس می توانستند خیلی واضح متوجه حرف های آن دو بشوند.
پسر بزرگ تر ناگهان از جایش بلند شد و رو به روی پسر کوچک تر ایستاد.
دای هیون: چرا همش « چرا، چرا » می کنی، نکنه دستگاه « چرا » گفتند گیر کرده؟
جی هیون: اگر درست و حسابی جواب من رو بدی، من هم انقدر « چرا، چرا » نمی کنم.
دای هیون: جواب چی رو بدم من، آخه ؟!
جی هیون: جواب اینکه چرا با من دوست نمی شی؟
دای هیون: خب شاید دلم نمی خواد با تو دوست بشم!
جی هیون: اما من دلم می خواد با تو دوست بشم...!
؟؟: معلم اومد!
یکی از دانش آموز ها گفت، و بعد از حرف اش معلم وارد کلاس شد.
جی هیون سریع به سمت صندلی خود رفت و، دای هیون هم روی صندلی اش نشست.
معلم به سمت میز حرکت کرد و وسایل اش را روی آن گذاشت.
معلم: سلام بچه ها، خب همه کتاب هاتون رو باز کنید!
دانش آموزان همه کتاب هایشان را روی میز گذاشتند، پسرک هم درحالی که همچنان به دای هیون با خشم خیره شده بود کتاب اش را روی میز گذاشت.
پسرک تسلیم نشده بود، محال بود به همین سادگی دست از سر کیم دای هیون بردارد!
معلم شروع به تدریس کرد.
جی هیون مطمئن بود می تواند بالاخره به کیم دای نزدیک شود او حتماً این کار را می کرد، حتی اگر برای هفته ها، ماه ها و یا حتی سال ها طول بکشد!
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
بچه ها داخل کلاس و مشغول صحبت بودند، معلم هنوز نیامده بود. جی هیون که کمی اخم کرده بود با جدیت تمام داشت به کیم دای نگاه می کرد.
پسرک دنبال راهی برای نزدیک شدن به دای هیون بود. یکدفعه کیم دای توجه اش به پسرک جلب شد، دو پسر چشم تو چشم شده بودند.
دای هیون: چیه؟
جی هیون از جا برخاست و به سمت پسر حرکت کرد.
جی هیون: تو چیه؟
دای هیون نگاه چشم آره ای به پسرک رفت و بعد کتاب اش را از کیف اش خواست بیرون بی آورد، اما اینکار با حرف آن جی متوقف شد.
جی هیون: من می خواهم باهات دوست بشم!
کیم دای کتاب را دوباره داخل کیف قرار داد و دوباره در چشمان پسرک نگاه کرد.
دای هیون: اما من نمی خوام!
آن جی درحالی که رو به روی کیم دای ایستاده بود با لحنی ناراحت گفت.
جی هیون: خب چرا؟
دای هیون: تو واقعاً احمقی...یا خودت رو زدی به احمق بودن؟
جی هیون: سوال ام رو با سوال جواب نده. من دارم می پرسم چرا با من دوست نمیشی؟
دای هیون: خب شاید دلم نمی خواد.
جی هیون: چرا دلت نمی خواد؟!
دیگر آنقدر صدای دو پسر بلند شده بود که تمام کلاس می توانستند خیلی واضح متوجه حرف های آن دو بشوند.
پسر بزرگ تر ناگهان از جایش بلند شد و رو به روی پسر کوچک تر ایستاد.
دای هیون: چرا همش « چرا، چرا » می کنی، نکنه دستگاه « چرا » گفتند گیر کرده؟
جی هیون: اگر درست و حسابی جواب من رو بدی، من هم انقدر « چرا، چرا » نمی کنم.
دای هیون: جواب چی رو بدم من، آخه ؟!
جی هیون: جواب اینکه چرا با من دوست نمی شی؟
دای هیون: خب شاید دلم نمی خواد با تو دوست بشم!
جی هیون: اما من دلم می خواد با تو دوست بشم...!
؟؟: معلم اومد!
یکی از دانش آموز ها گفت، و بعد از حرف اش معلم وارد کلاس شد.
جی هیون سریع به سمت صندلی خود رفت و، دای هیون هم روی صندلی اش نشست.
معلم به سمت میز حرکت کرد و وسایل اش را روی آن گذاشت.
معلم: سلام بچه ها، خب همه کتاب هاتون رو باز کنید!
دانش آموزان همه کتاب هایشان را روی میز گذاشتند، پسرک هم درحالی که همچنان به دای هیون با خشم خیره شده بود کتاب اش را روی میز گذاشت.
پسرک تسلیم نشده بود، محال بود به همین سادگی دست از سر کیم دای هیون بردارد!
معلم شروع به تدریس کرد.
جی هیون مطمئن بود می تواند بالاخره به کیم دای نزدیک شود او حتماً این کار را می کرد، حتی اگر برای هفته ها، ماه ها و یا حتی سال ها طول بکشد!
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۲.۵k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.