رمان 𝑪𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆
رمان 𝑪𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆
پارت : ⁶
________________________________________
از دید ات :
دیگه نتونستم تحمل کنم پس از اونجا دور شدم و رفتم سمت اتاق پشت در نشستم و آروم آروم گریه کردم
از دید تهیونگ :
به خودم آمدم و ویونا رو پس زدم
تهیونگ: چه غلطی داری میکنی؟ (داد)
ویونا : آروم باش...آخه...
تهیونگ: خفه شو فقط از اتاق من گمشو و اگه یکبار دیگه توی این شرکت دیدمت میکشمت فهمیدی یا نه؟(عربده)
ویونا: آ.. ره
تهیونگ: حالا گمشو و برو
از دید ات:
همینجوری که گریه میکردم یکی در زد معلوم بود که مرد بود و پرسید
مرد: حالتون خوبه؟
ات : آره...خوبم
صداش برام آشنا بود پس در رو باز کردم و همون مردی که اونروز توی خیابون دیدمش رو دیدم
ات : شما هستید؟
مرد : عه شما
ات : من اتم و شما؟
مرد : منم کیم نامجونم
ات : خوشبختم
نامجون : همچنین....من دیگه باید برم
ات : اها اوکی خدانگهدار
نامجون : خدانگهدار
از دید تهیونگ :
از اتاق که آمدم بیرون نامجون رو دیدم داشت با ات صحبت میکرد خشکم زده بود و باورم نمیشد بعد از چند سال دوباره برادرم رو دیدم ولی زود به اتاق رفتم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم اون اون منو ول کرد پس چرا باید با دیدنش خوشحال بشم؟
از دید نامجون:
من آمده بودم که تهیونگ رو ببینم و رفتم و توی اتاقش در زدم
از دید تهیونگ:
یکی داشت در میزد پس در رو باز کردم و اون نامجون بود
تهیونگ: نا..نامجون؟
نامجون : سلام داداش کوچولوی خودم
تهیونگ: به من نگو داداش کوچولو
نامجون: هوف...تهیونگ من میدونم تو از دستم ناراحتی ولی...
تهیونگ: ولی چی ها؟ تو اصلا فهمیدی من چی میکشم؟ من اون موقع ۱۹ سالم بود نامجون
نامجون : خوب منم مجبور بودم
از دید نامجون :
این حرف رو که زدم تهیونگ......
________________________________________
پایان این پارت
پارت : ⁶
________________________________________
از دید ات :
دیگه نتونستم تحمل کنم پس از اونجا دور شدم و رفتم سمت اتاق پشت در نشستم و آروم آروم گریه کردم
از دید تهیونگ :
به خودم آمدم و ویونا رو پس زدم
تهیونگ: چه غلطی داری میکنی؟ (داد)
ویونا : آروم باش...آخه...
تهیونگ: خفه شو فقط از اتاق من گمشو و اگه یکبار دیگه توی این شرکت دیدمت میکشمت فهمیدی یا نه؟(عربده)
ویونا: آ.. ره
تهیونگ: حالا گمشو و برو
از دید ات:
همینجوری که گریه میکردم یکی در زد معلوم بود که مرد بود و پرسید
مرد: حالتون خوبه؟
ات : آره...خوبم
صداش برام آشنا بود پس در رو باز کردم و همون مردی که اونروز توی خیابون دیدمش رو دیدم
ات : شما هستید؟
مرد : عه شما
ات : من اتم و شما؟
مرد : منم کیم نامجونم
ات : خوشبختم
نامجون : همچنین....من دیگه باید برم
ات : اها اوکی خدانگهدار
نامجون : خدانگهدار
از دید تهیونگ :
از اتاق که آمدم بیرون نامجون رو دیدم داشت با ات صحبت میکرد خشکم زده بود و باورم نمیشد بعد از چند سال دوباره برادرم رو دیدم ولی زود به اتاق رفتم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم اون اون منو ول کرد پس چرا باید با دیدنش خوشحال بشم؟
از دید نامجون:
من آمده بودم که تهیونگ رو ببینم و رفتم و توی اتاقش در زدم
از دید تهیونگ:
یکی داشت در میزد پس در رو باز کردم و اون نامجون بود
تهیونگ: نا..نامجون؟
نامجون : سلام داداش کوچولوی خودم
تهیونگ: به من نگو داداش کوچولو
نامجون: هوف...تهیونگ من میدونم تو از دستم ناراحتی ولی...
تهیونگ: ولی چی ها؟ تو اصلا فهمیدی من چی میکشم؟ من اون موقع ۱۹ سالم بود نامجون
نامجون : خوب منم مجبور بودم
از دید نامجون :
این حرف رو که زدم تهیونگ......
________________________________________
پایان این پارت
۶.۷k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.