رمان من و آیهان
Part 4
النا اومد و گفت ک برای بعد از کلاس ی میز توی کافه رزرو کرده ک همه چیو برام بگه.
همینجور ک توی فکر و خیال خودم بودم ی دفعه ،
استاد شریفی : خانم رستگار میتونید به این سوال من جواب بدید؟
هه هه فک کرده حواس من پرت بوده اینو یاد نگرفتم ولی کور خوندی
من : بله استاد جواب ...... میشه
استاد شریفی : بله کاملا درسته بشینید لطفا
کلاس تموم شد من و النا از دانشگاه بیرون رفتیم و داداشم اومد دنبالمون و ما رو برد کافه
(کافه رویا☕️)
من و النا نشستیم و ی چیزی سفارش دادیم
من : خب میشنوم
النا : راستش خب تو میدونی ک خواهر من چند وقت پیش دستش شکست و وقتی بردیمش دکتر و ی پرستار اونجا بود و میخوان امشب بیان خواستگاری اونم نه برای خواهرم بلکه برای من.
(اب پرید تو گلوم و سرفه کردم، از تعجب داشتم شاخ درمیاردم)
من :النا واقعا میگی؟😳 ایستگاه ک نکردی؟
النا : به جون تو راست میگم
من : خب خوبه دیگه داشتم فکر میکردم ترشیدیم رفت😂😂حالا خانوادت چی میگن؟
النا : اونا قبول کردن اخه پرستار پسر دوست مامانمه و مامانم خیلی میشناسشون و خیلی خانواده خوبین.
من :خب خداروشکر . حالا نظر خودت چیه؟
النا :خب نظری ندارم ولی بدمم ازش نمیاد حالا بزار بیاد ببینم چی میشه
من : ببین اگه صدا ضبط نکنی برام خودم پا میشم میام میشینم وسطتتون هااا میدونی ک ازم بر میاد😂
النا : من به تو نگم به کی بگم اخه . دیوونه واقعا نیای ابرومو ببری😂😂
من : قول نمیدم😁
النا : نیلا بدجنس😆
خلاصه بعد از کلی کپ زدن رفتیم خونه هامون ک دیدم کسی خونه نیست🤨
النا اومد و گفت ک برای بعد از کلاس ی میز توی کافه رزرو کرده ک همه چیو برام بگه.
همینجور ک توی فکر و خیال خودم بودم ی دفعه ،
استاد شریفی : خانم رستگار میتونید به این سوال من جواب بدید؟
هه هه فک کرده حواس من پرت بوده اینو یاد نگرفتم ولی کور خوندی
من : بله استاد جواب ...... میشه
استاد شریفی : بله کاملا درسته بشینید لطفا
کلاس تموم شد من و النا از دانشگاه بیرون رفتیم و داداشم اومد دنبالمون و ما رو برد کافه
(کافه رویا☕️)
من و النا نشستیم و ی چیزی سفارش دادیم
من : خب میشنوم
النا : راستش خب تو میدونی ک خواهر من چند وقت پیش دستش شکست و وقتی بردیمش دکتر و ی پرستار اونجا بود و میخوان امشب بیان خواستگاری اونم نه برای خواهرم بلکه برای من.
(اب پرید تو گلوم و سرفه کردم، از تعجب داشتم شاخ درمیاردم)
من :النا واقعا میگی؟😳 ایستگاه ک نکردی؟
النا : به جون تو راست میگم
من : خب خوبه دیگه داشتم فکر میکردم ترشیدیم رفت😂😂حالا خانوادت چی میگن؟
النا : اونا قبول کردن اخه پرستار پسر دوست مامانمه و مامانم خیلی میشناسشون و خیلی خانواده خوبین.
من :خب خداروشکر . حالا نظر خودت چیه؟
النا :خب نظری ندارم ولی بدمم ازش نمیاد حالا بزار بیاد ببینم چی میشه
من : ببین اگه صدا ضبط نکنی برام خودم پا میشم میام میشینم وسطتتون هااا میدونی ک ازم بر میاد😂
النا : من به تو نگم به کی بگم اخه . دیوونه واقعا نیای ابرومو ببری😂😂
من : قول نمیدم😁
النا : نیلا بدجنس😆
خلاصه بعد از کلی کپ زدن رفتیم خونه هامون ک دیدم کسی خونه نیست🤨
۱.۸k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.