رمان عشق ابدی پارت ۲۷
#فواد
حسین و احسان رفتن بیمارستان و من موندم و خونه ....... نشستم یکم با خودم فکر کردم .......
گفتم : چرا انقدر خودت و بقیه رو اذیت میکنی ؟ تو حالت بده باید حال بقیه رو هم بد کنی ؟ تو عذاب میکشی باید بقیه رو هم عذاب بدی ؟؟
این بقیه فقط یک نفر بود ..... اونم حسین بود ....
چون اون فقط حال بد منو میدید .......
چون اون فقط اذیت شدن منو میدید ......
چون اون فقط.............
فقط حسین بود که میدید .....
تصمیم گرفتم همه چیز رو بسپرم به دست فراموشی ...... دیگه خسته ی خسته بودم .......
دوست نداشتم دیگه به این حال بَدَم ادامه بدم ......
( دو ساعت بعد )
صدای زنگ در اومد ..... رفتم و در رو باز کردم ..... حسین رو دیدم ، که با دیدن حال خوب من ، خیلی خوشحال شد ، خودش نگفت ، ولی از چشاش معلوم بود ......
خوشحال بودم که تونستم حسین رو خوشحال کنم .
دو تا قهوه ریختم و ی کیک شکلاتی هم کنارش توی سینی گذاشتم و بردم پیش حسین و بقلش روی مبل نشستم .....
پرسیدم : چطوری ؟ چه خبر ؟
_ سلامتی ....
+ دکتر چیزی نگفت ؟
_ دکتر عوض شده ...
+ یعنی دیگه خانوم پاکدامن نیس ؟
_ ببین دکتر اصلی رفته بوده مسافرت و مرخصی گرفته بوده ..... بخواطر همین دستیارش خانوم پاکدامن کار هاش رو انجام میداده ..... الان که خود دکتر اصلی اومده ..... دیگه کار ها رو خودش انجام میده .....
+ ولی به خانوم پاکدامن نمیخورد که دستیار باشه ..... چون خیلی کاراش رو حرفه ای انجام میداد
_ اره ..... منم فکر نمیکردم
یکم نشستیم و حرف زدیم و قهوه و کیک خوردیم تا ساعت ۵ شد ....
حسین داشت با گوشیش بازی میکرد و منم کتاب میخوندم ..... ی لحظه حس کردم خیلی حوصلم سر رفته .....
به حسین گفتم : حسین پا میشی بریم یکم پیاده روی ؟
_ اره میام .... پاشیم حاضر شیم؟؟؟
+ اره
هر دوتامون لباس هامون رو پوشیدیم و رفتیم پیاده روی ..... هوای تابستونی خوبی بود .....
#شادی
دلم نمیخواست از عشق به فواد دل بکنم ..... ولی خب ، تا کِی باید ادامه بدم ؟؟؟
اصلا منظور سمانه چی بود که میگفت میرسی ؟؟
خیلی این حرفش شک بر انگیز بود .......
از تَه دلم فواد رو دوست داشتم ..... ولی باید تظاهر کنم که دوسش ندارم ......
( ساعت ۸ شب )
رفتم و به سمانه گفتم : سمانه شام چی داریم ؟
+ زنگ زدم قرمه سبزی بیارن ....
_ سمانه ی چیزی میخوام بگم قول بده تا حرفم تموم نشده هیچی نگی باشه ؟
+ باشه .... بگو !
_ ببین من چند روزه خیلی دارم با خودم فکر میکنم ...... ی تصمیم مهم گرفتم ..... تو چون مثل خواهر برای منی دارم حرف دلمو بهت میگم ..... من تصمیم گرفتم که ی جورایی برای فواد ، فقط ی طرفدار باشم .... نه عاشق ...... دیگه میخوام پیجی رو که براش باز کردم رو ببندم ...... دیگه چقدر باید تلاش کنیم ، ولی تَهِش هیچی نشه ؟
تا کِی ؟؟
🍁{ اینم از پارت ۲۷ ....... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #خاصترین #عاشقانه #تکست_خاص #تنهایی #دخترونه #عشق #love #تکست_ناب
حسین و احسان رفتن بیمارستان و من موندم و خونه ....... نشستم یکم با خودم فکر کردم .......
گفتم : چرا انقدر خودت و بقیه رو اذیت میکنی ؟ تو حالت بده باید حال بقیه رو هم بد کنی ؟ تو عذاب میکشی باید بقیه رو هم عذاب بدی ؟؟
این بقیه فقط یک نفر بود ..... اونم حسین بود ....
چون اون فقط حال بد منو میدید .......
چون اون فقط اذیت شدن منو میدید ......
چون اون فقط.............
فقط حسین بود که میدید .....
تصمیم گرفتم همه چیز رو بسپرم به دست فراموشی ...... دیگه خسته ی خسته بودم .......
دوست نداشتم دیگه به این حال بَدَم ادامه بدم ......
( دو ساعت بعد )
صدای زنگ در اومد ..... رفتم و در رو باز کردم ..... حسین رو دیدم ، که با دیدن حال خوب من ، خیلی خوشحال شد ، خودش نگفت ، ولی از چشاش معلوم بود ......
خوشحال بودم که تونستم حسین رو خوشحال کنم .
دو تا قهوه ریختم و ی کیک شکلاتی هم کنارش توی سینی گذاشتم و بردم پیش حسین و بقلش روی مبل نشستم .....
پرسیدم : چطوری ؟ چه خبر ؟
_ سلامتی ....
+ دکتر چیزی نگفت ؟
_ دکتر عوض شده ...
+ یعنی دیگه خانوم پاکدامن نیس ؟
_ ببین دکتر اصلی رفته بوده مسافرت و مرخصی گرفته بوده ..... بخواطر همین دستیارش خانوم پاکدامن کار هاش رو انجام میداده ..... الان که خود دکتر اصلی اومده ..... دیگه کار ها رو خودش انجام میده .....
+ ولی به خانوم پاکدامن نمیخورد که دستیار باشه ..... چون خیلی کاراش رو حرفه ای انجام میداد
_ اره ..... منم فکر نمیکردم
یکم نشستیم و حرف زدیم و قهوه و کیک خوردیم تا ساعت ۵ شد ....
حسین داشت با گوشیش بازی میکرد و منم کتاب میخوندم ..... ی لحظه حس کردم خیلی حوصلم سر رفته .....
به حسین گفتم : حسین پا میشی بریم یکم پیاده روی ؟
_ اره میام .... پاشیم حاضر شیم؟؟؟
+ اره
هر دوتامون لباس هامون رو پوشیدیم و رفتیم پیاده روی ..... هوای تابستونی خوبی بود .....
#شادی
دلم نمیخواست از عشق به فواد دل بکنم ..... ولی خب ، تا کِی باید ادامه بدم ؟؟؟
اصلا منظور سمانه چی بود که میگفت میرسی ؟؟
خیلی این حرفش شک بر انگیز بود .......
از تَه دلم فواد رو دوست داشتم ..... ولی باید تظاهر کنم که دوسش ندارم ......
( ساعت ۸ شب )
رفتم و به سمانه گفتم : سمانه شام چی داریم ؟
+ زنگ زدم قرمه سبزی بیارن ....
_ سمانه ی چیزی میخوام بگم قول بده تا حرفم تموم نشده هیچی نگی باشه ؟
+ باشه .... بگو !
_ ببین من چند روزه خیلی دارم با خودم فکر میکنم ...... ی تصمیم مهم گرفتم ..... تو چون مثل خواهر برای منی دارم حرف دلمو بهت میگم ..... من تصمیم گرفتم که ی جورایی برای فواد ، فقط ی طرفدار باشم .... نه عاشق ...... دیگه میخوام پیجی رو که براش باز کردم رو ببندم ...... دیگه چقدر باید تلاش کنیم ، ولی تَهِش هیچی نشه ؟
تا کِی ؟؟
🍁{ اینم از پارت ۲۷ ....... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #خاصترین #عاشقانه #تکست_خاص #تنهایی #دخترونه #عشق #love #تکست_ناب
۱۱.۵k
۱۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.