تک پارتی از شوگا
#تک_پارتی از شوگا
از مطب دکتر زدم بیرون .
گوشام چیزی نمی شنید.
فقط صدای دکتر توی سرم اکو میشد : خانوم بیونگ چرا انقدر دیر اومدین ؟ شما غده سرطانی دارین.
پاهام شل شده بود.
یکم زود نیست برای رسیدن به آخر راه؟
خودم رو به یک صندلی رسوندم و نشستم .
قطره های اشک پایین میومدن.
بعداز تصادف و مرگ مامان و بابا هیچ خبر خوش نشنیده بودم تا یک ماهه پیش که قرار شد با یونگی ازدواج کنم!
اونم دو هفته دیگه !! دقیقا باید همچین موقعی این مرض بیاد سراغم؟
گوشیم زنگ خورد برداشتم یونگی بود
اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و جواب دادم : الو؟
: سلام عزیزم کلاس نمیایی؟ استاده اومده
به ساعت نگاه کردم و گفتم : الان میام
اصلا حوصله نداشتم اما باید میرفتم.
تاکسی گرفتم و راه افتادم.
باید به یونگی بگم مراسم عروسی رو عقب بندازه
به دانشگاه رسیدم.
از تاکسی پیاده شدم و به طرف کلاس رفتم.
با وارد شدنم به کلاس میونگ اومد و دست گردنم انداخت و گفت : به سلامتی دیر کردی؟
با لبخنده زورکی گفتم : کار داشتم
رفتم و پیش یونگی نشستم و سلامی بی حال کردم.
جواب سلام رو نداد و یهو توی صورتم خیره شد.
سرم رو عقب کشیدم که میونگ گفت : یااا توی فضای دانشگاه ازین کارا نکنین.
یونگی بدون توجه به حرف میونگ دقیق صورتم رو بر انداز کرد و گفت : خوبی؟ انگاری حال نداری؟
فوری خودم رو جم و جور کردم و گفتم : خوبم
استاد حرف میزد و من اصلا حواسم به کلاس نبود .
نباید به یونگی میگفتم.
باید آزمایش ها رو میدادم و مطمئن میشدم .
شاید لازم نبود بهش میگفتم و فقط رابطم رو باهاش قطع کنم .
چون شاید اگه بهش بگم غده دارم از روی ترحم باهام بمونه اما شاید....
سرم درد گرفته بود از این حرفا
اما ته همه حرفام به این میرسید که باید بهش بگم عروسی رو بندازه عقب فعلا.
کلاس تموم شد .
یونگی بلند شد و دستش رو سمتم گرفت و گفت : بریم بگردیم؟
سرن رو تکون دادم و راه افتادیم
*
یک هفته از روزی که فهمیدم غده دارم میگذشت
به طرف دانشگاه رفتم که یونگی اومد و گفت : امروز زود اومدی اما من زود تر از تو اومدم.
باید دیگه امروز بهش میگفتم
رو بهش کردم و گفتم : بیا بریم کارت دارم .
پشت دانشگاه رفتیم که شروع کردم : یونگی میدونم خیلی منتظر هفته دیگه هستی اما ... اما باید بندازیم عقب عروسی رو
یونگی با تعجب پرسید : برای چی؟
با بغض گفتم : دلیلش رو نپرس همین
بعد اومدم از کنارش رد شم و برم که دستم گرفت و گفت : بحث تو نیستا منم هستم دلیلش بگو زود باش
یکدفعه سرم تیر کشید و نفهمیدم چی شد و افتادم روی زمین.
ادامه توی کامنت و جواب کامنت خودم
از مطب دکتر زدم بیرون .
گوشام چیزی نمی شنید.
فقط صدای دکتر توی سرم اکو میشد : خانوم بیونگ چرا انقدر دیر اومدین ؟ شما غده سرطانی دارین.
پاهام شل شده بود.
یکم زود نیست برای رسیدن به آخر راه؟
خودم رو به یک صندلی رسوندم و نشستم .
قطره های اشک پایین میومدن.
بعداز تصادف و مرگ مامان و بابا هیچ خبر خوش نشنیده بودم تا یک ماهه پیش که قرار شد با یونگی ازدواج کنم!
اونم دو هفته دیگه !! دقیقا باید همچین موقعی این مرض بیاد سراغم؟
گوشیم زنگ خورد برداشتم یونگی بود
اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و جواب دادم : الو؟
: سلام عزیزم کلاس نمیایی؟ استاده اومده
به ساعت نگاه کردم و گفتم : الان میام
اصلا حوصله نداشتم اما باید میرفتم.
تاکسی گرفتم و راه افتادم.
باید به یونگی بگم مراسم عروسی رو عقب بندازه
به دانشگاه رسیدم.
از تاکسی پیاده شدم و به طرف کلاس رفتم.
با وارد شدنم به کلاس میونگ اومد و دست گردنم انداخت و گفت : به سلامتی دیر کردی؟
با لبخنده زورکی گفتم : کار داشتم
رفتم و پیش یونگی نشستم و سلامی بی حال کردم.
جواب سلام رو نداد و یهو توی صورتم خیره شد.
سرم رو عقب کشیدم که میونگ گفت : یااا توی فضای دانشگاه ازین کارا نکنین.
یونگی بدون توجه به حرف میونگ دقیق صورتم رو بر انداز کرد و گفت : خوبی؟ انگاری حال نداری؟
فوری خودم رو جم و جور کردم و گفتم : خوبم
استاد حرف میزد و من اصلا حواسم به کلاس نبود .
نباید به یونگی میگفتم.
باید آزمایش ها رو میدادم و مطمئن میشدم .
شاید لازم نبود بهش میگفتم و فقط رابطم رو باهاش قطع کنم .
چون شاید اگه بهش بگم غده دارم از روی ترحم باهام بمونه اما شاید....
سرم درد گرفته بود از این حرفا
اما ته همه حرفام به این میرسید که باید بهش بگم عروسی رو بندازه عقب فعلا.
کلاس تموم شد .
یونگی بلند شد و دستش رو سمتم گرفت و گفت : بریم بگردیم؟
سرن رو تکون دادم و راه افتادیم
*
یک هفته از روزی که فهمیدم غده دارم میگذشت
به طرف دانشگاه رفتم که یونگی اومد و گفت : امروز زود اومدی اما من زود تر از تو اومدم.
باید دیگه امروز بهش میگفتم
رو بهش کردم و گفتم : بیا بریم کارت دارم .
پشت دانشگاه رفتیم که شروع کردم : یونگی میدونم خیلی منتظر هفته دیگه هستی اما ... اما باید بندازیم عقب عروسی رو
یونگی با تعجب پرسید : برای چی؟
با بغض گفتم : دلیلش رو نپرس همین
بعد اومدم از کنارش رد شم و برم که دستم گرفت و گفت : بحث تو نیستا منم هستم دلیلش بگو زود باش
یکدفعه سرم تیر کشید و نفهمیدم چی شد و افتادم روی زمین.
ادامه توی کامنت و جواب کامنت خودم
۱.۹k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.