فیک قاتل من
پارت 61
#قاتل_من
اینقد راهرو این مقر طولانی و تاریک بود که ترس و حشت بهم تزریق میکرد دستام و جلوی دهنم گرفته بودم و سعی کردم با نفس هام دستام و کمی گرم کنم هوا به شدت سرد بود ولباسم مناسب نبود هر چقد نزدیک تر میشدم تاریک و تاریکتر میشود تویه این فاصله که داشتم دنبال در خروجی برای فرار میگشتم همش خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته یا کسی اینجا نباشه
-----------------
بالاخره بعد چند دقیقه راه رفتن مسیرم به یه در خیلی بزرگ بدون دستگیره ختم شد مطمئن نبودم که این در همون در خروجی بود یا...نه؟
چون اگ در اشتباهی باشه حتما کارم ساختس
شجاعتم و جم کردم وآب گلوم و با ترس قورت دادم نزدیک در شدم و دستام و روی در گذاشتم و به جلو هلش دادم ولی فایده نداشت در با قفل رمزی قفل شده بود اشک تو چشمام جم شد باورم نمیشود این همه مسير و تا اینجا اومدم که آخرش با این در قفل شده ی کوفتی روبررو شم؟.... کلا ناامید شده بودم و میدونستم هر لحظه ممکنه افراد سوهو اینجا بریزن و نتونم اتفاقی ک بعدش به سرم میاد و حدس بزنم
تو این فکر بودم که یادم افتاد اون یارو هنوز تو اتاق بیهوشه و اگ تونسته وارد مقر بشه حتما باید کلیدی یا کارتی همراش باشه که درو باز کنه تنها امیدم برای فرار این بود که برم تو اتاق کلیدی پیدا کنم ک منو از اینجا در بیاره تمام مسیر تا اتاق و یه نفس دویدم و خودم و به اتاقی ک توش زندانی شده بودم رسوندم وقتم خیلی کم بود و هر دقیقه که می گذشت منو به مرگ نزدیک تر میکرد بی معطلی نزدیک شدم و روی زمین زانو زدم و شروع کردم به گشتن لباساش که آخر به یه قفل کارتی بایه یه سری مدارک و کارت شناسایی که توی کتش جا کرده بود رسیدم...کارت و برداشتم و به سمت در رفتم نفس نفس زنان خودم و رسوندم و کارتی که همراهم بود توی در کشیدم و بالافاصله درو به جلو هل دادم که خوشبختانه اینار باز شد خنده ی ریزی رو لبام نشست...که
به محض اینکه اومدم برم بیرون که باصدای سرفه اون مرد مو تو تنم سیخ شد و ترس عجیبی وجودم و فرا گرفت بی توجه به عواقب کارم و اتفاقی که قرار برام بیوفته چشام و محکم بستم و فقط یه راست به سمت جلو می دویدم و از اینکه پشت سرم و نگاه کنم وحشت داشتم....
اشکام بی اختیار میریخت درست میدونستم که وسط جنگل به این بزرگی گم شده بودم به قول رئیس اون باند اگ اینجا جون بدم هم کسی چیزی نمیفهمه...
اینقد توی جنگل دویدم که دیگه پاهام سست شده بود و پاهام و حس نمیکردم داخل چمن ها پیش درختی قایم شدم و به درخت تکیه دادم و سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم و برای چند لحظه ک شده به چیزی فک نکنم... که متوجه شدم حین فرار و دویدنم پام به شدت زخمی شده... و مهمترش گردنبندی که تهیونگ بهم داده بود از گردنم باز وافتاده بود بغض گلوم و خفه کرده بود نمیتونستم باور کنم گردنبندی که به تهیونگ قول داده بودم ازش محافظت کنم و همیشه به همراهم داشته باشمش و گم کرده باشم...چون وقتی اون همراهم بود احساس امنیت میکردم....از اینکه تویه جنگل گم شده بودم و معلوم نیست چند دقیقه دیگ چه بلایی سرم میاد ترسی نداشتم فقط بیشتر از این میترسیدم
که چطور قراره با تهیونگ رو بر رو بشم و بهش بگم گردنبندی که تنها یادگار مادر خدابیامرزش که دستم امانت داده بود گم کردم ؟!
#kim
#قاتل_من
اینقد راهرو این مقر طولانی و تاریک بود که ترس و حشت بهم تزریق میکرد دستام و جلوی دهنم گرفته بودم و سعی کردم با نفس هام دستام و کمی گرم کنم هوا به شدت سرد بود ولباسم مناسب نبود هر چقد نزدیک تر میشدم تاریک و تاریکتر میشود تویه این فاصله که داشتم دنبال در خروجی برای فرار میگشتم همش خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته یا کسی اینجا نباشه
-----------------
بالاخره بعد چند دقیقه راه رفتن مسیرم به یه در خیلی بزرگ بدون دستگیره ختم شد مطمئن نبودم که این در همون در خروجی بود یا...نه؟
چون اگ در اشتباهی باشه حتما کارم ساختس
شجاعتم و جم کردم وآب گلوم و با ترس قورت دادم نزدیک در شدم و دستام و روی در گذاشتم و به جلو هلش دادم ولی فایده نداشت در با قفل رمزی قفل شده بود اشک تو چشمام جم شد باورم نمیشود این همه مسير و تا اینجا اومدم که آخرش با این در قفل شده ی کوفتی روبررو شم؟.... کلا ناامید شده بودم و میدونستم هر لحظه ممکنه افراد سوهو اینجا بریزن و نتونم اتفاقی ک بعدش به سرم میاد و حدس بزنم
تو این فکر بودم که یادم افتاد اون یارو هنوز تو اتاق بیهوشه و اگ تونسته وارد مقر بشه حتما باید کلیدی یا کارتی همراش باشه که درو باز کنه تنها امیدم برای فرار این بود که برم تو اتاق کلیدی پیدا کنم ک منو از اینجا در بیاره تمام مسیر تا اتاق و یه نفس دویدم و خودم و به اتاقی ک توش زندانی شده بودم رسوندم وقتم خیلی کم بود و هر دقیقه که می گذشت منو به مرگ نزدیک تر میکرد بی معطلی نزدیک شدم و روی زمین زانو زدم و شروع کردم به گشتن لباساش که آخر به یه قفل کارتی بایه یه سری مدارک و کارت شناسایی که توی کتش جا کرده بود رسیدم...کارت و برداشتم و به سمت در رفتم نفس نفس زنان خودم و رسوندم و کارتی که همراهم بود توی در کشیدم و بالافاصله درو به جلو هل دادم که خوشبختانه اینار باز شد خنده ی ریزی رو لبام نشست...که
به محض اینکه اومدم برم بیرون که باصدای سرفه اون مرد مو تو تنم سیخ شد و ترس عجیبی وجودم و فرا گرفت بی توجه به عواقب کارم و اتفاقی که قرار برام بیوفته چشام و محکم بستم و فقط یه راست به سمت جلو می دویدم و از اینکه پشت سرم و نگاه کنم وحشت داشتم....
اشکام بی اختیار میریخت درست میدونستم که وسط جنگل به این بزرگی گم شده بودم به قول رئیس اون باند اگ اینجا جون بدم هم کسی چیزی نمیفهمه...
اینقد توی جنگل دویدم که دیگه پاهام سست شده بود و پاهام و حس نمیکردم داخل چمن ها پیش درختی قایم شدم و به درخت تکیه دادم و سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم و برای چند لحظه ک شده به چیزی فک نکنم... که متوجه شدم حین فرار و دویدنم پام به شدت زخمی شده... و مهمترش گردنبندی که تهیونگ بهم داده بود از گردنم باز وافتاده بود بغض گلوم و خفه کرده بود نمیتونستم باور کنم گردنبندی که به تهیونگ قول داده بودم ازش محافظت کنم و همیشه به همراهم داشته باشمش و گم کرده باشم...چون وقتی اون همراهم بود احساس امنیت میکردم....از اینکه تویه جنگل گم شده بودم و معلوم نیست چند دقیقه دیگ چه بلایی سرم میاد ترسی نداشتم فقط بیشتر از این میترسیدم
که چطور قراره با تهیونگ رو بر رو بشم و بهش بگم گردنبندی که تنها یادگار مادر خدابیامرزش که دستم امانت داده بود گم کردم ؟!
#kim
۱۳.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.