*love story*pt7
*پرش زمانی صبح*
زود تر از ا/ت بیدا شدم رفتم بالای سرش و خیلی اروم صداش کردم بیدار شد کاراشو کرد لباساش(اسلاید دوم و سوم ا/ت و نامجون) رو عوض و طبق معمول ماشین گرفت و رفتیم سمت خونه ی میجو...
*پرش زمانی عصر ساعت7 بعد از مراسم*(خیلی طولانی بوده مراسمشون)
*ا/ت ویو*
مراسم که تموم شد نامجون بهم پیشنهاد داد که بریم بیرون یه چرخی بزنیم منم قبول کردم رفتم یه کافه بعدشم به اصرار نامجون رفتیم توی ه پارک قدم زدیم وقتی داشتیم قدم میزدیم یه دختر بچه ی حدودا پنج شیش ساله دیدیم که داره گریه میکنه جالب هم این بود که تنها بود هیچ کس نبود کنارش
+نامجون یه دیقه...
-ک...کجا میری
رفتم سمت اون دختره بچه عه و گفتم
+هی کوچولو اسمت چیه؟ چرا گریه میکنی؟؟
(اسمم...هق...هه سوعه...هق...ما...ما...مامان و...بابا...م رو...گم کردم
+میخوای بریم یه جایی که کمکمون کنن پیداشون کنیم؟
(اله)
دستش و گرفتمو با نامجون رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت ادارهی پلیس وقتی رسیدیم رفتم بخش اطلعات
+ببخشید...این بچه گم شده بود...
افسر پلیس(پداش کردین؟ممنون)
+خواهش میکنم...رراستی خانوادش کجان؟
افسر پلیس(متاسفانه توی تصادف فوت کردن)
+خب الان با این بچه چیکار میکنید؟؟
افسرپلیس(میدیمش پرورشگاه)
نمیدونم چرا ولی مهرش به دلم نشست دلم نیومد بدمش پرورشگاه
+هه سو یه دقیقه همینجا وایسا
رفتم پیش نامجون که گفت
-خب چرا تحویلش نمیدی؟
+خب حقیقتا مامان باباش توی تصادف فوت کردن...و میخوان بدنش پرورشگاه
-میخوای مسئولیتش رو قبول کنیم
+چطور متوجه شدی میخواستم همینو بگم
-خب حقیقتش مهرش به دلم نشسته...خیلی گوگولیه
+بریم
رفتیم سمت افسر پلیس و هه سو(اسلاید چهارم)
+ما میخوایم مسئولیتش رو قبول کنیم
افسر پلیش(مطمعنید؟
+اوهوم
افسر پلیس(پس فقط چندتا فرم رو پر کنید..)
رو به هه سو (^) گفتم
+هه سو...دوست داری از این به بعد منو نامجون مامان بابات باشیم؟
^اله...دوست دالم
+پس از این به بعد میتونی منو مامان صدا کنی نامجون روهم بابا خوبه؟
^اله
با نامجون اون چندتا فرم رو پر کردیم نامجون هه سو رو بغل کردو گفت
-خب پرسس من چطوره؟
و رفت
+یا صبر کنید منو جا نزارین
-به نظرت مامانی رو جا بزاریممم؟
^اله بزالیم
و با دو رفتن سمت ماشین منم دنبال سرشون میدویدم...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت یه مرکز خرید...چون توی خونه ای که دوتا ادم بزرگ زندگی میکنن لباس بچگونه پیدا نمیشه یخورده که خرید کردیم رفتیم خونه لباسای هه سو رو عوض کردمخودمم لباسام رو عوض کردم و بعدش هر سه تامون رو مبل ولو شدیم که مبایل نامجون زنگ خورد جونگکوک بود
-اره حتما ما خونه ایم بیاین...
تلفن رو که قطع کرد گفت
-پسرا دارن میان اینجا
+خوبه الان هه سورو ببینن فکشون میوفته
-ماهم حقیقت رو میگیم
یه نیمساعت گذشت که زنگ در خورد پسرا پشت در بودن نامجون هه سو رو بغل کرد و رفت تا درو باز کنه همینکه نامجونو بچه به دست دیدن اپیلاسیون شدن
#بچه کجا بود یهو...
-بیاین تو براتون تعریف میکنیم
%یا حضرت بچه
وقتی اومدن تو ازشون دعوت کردم بشینن نشستن که کوک گفت
@ا/ت چه خبره که ما خبر نداریم این بچه از کجا اومد
+هچی امشب داشتیم توی پارک قدم میزدیم پیداش کردیم گم شده بو وقتی بردیمش اداره ی پلیس گفتن مامان باباش فوت کردن و میخوان بدنش پرورشگاه منو نامجونم دلمون نیومد به سرپرستی گرفتیمش
#واو...حالا اسم این پرنسس کوچولو چیه؟
^هه سو
#چه اسم قشنگی...میخوای بیای پیش من؟
^میشه بلم؟
+اره برو پیش عمو تهیونگ...باهاشون راحت باش باشه
^باشه
رفت سمت تهیونگ و نشست توی بغلش و چه خوب باهاش ارطبات بر قرار کرد
%خدایا منو پشم کن
×الهی
%یاا
@هیونگ من همیشه تور وقتی بابا میشی تصور میکردم...و تصورم با واقعیت مو نمیزد
-(خنده)
داشتیم حرف میزدیم که یهو صدای خنده ی تهیونگ هه سو رفت هوا تهیونگ داشت هه سو رو قل قلک میداد هه سو هم بلند شد و شروع کرد فرار کردن و اخرش هم به بغل نامجون پناه اورد
^بابایی نزال عمو تهیونگ منو قل قلک بده...
#اومدممممم
و شروع کرد دوباره قلقلک دادن هه سو
^بسه عموییی...بسه(خنده)
#باشه
همینجوری توی بغل نامجون بود که حدود یه یکساعت که گذشت هه سوبا چشمای خوابالو به نامجون گفت
^بابایی من خوابم میاد
+بیا بریم کاراتو بکنیم و بخوابیم هه سو
^بریم مامانی
بردمش دستشویی کمکش کردم مسواک بزنه موهاشو شونه کردمو بافتم و خوابوندمش
+شب بخیر فرشته کوچولو.
^شب بخیر مامانی
چراغ رو خاموش کردم درم رو نیمه باز گذاشتم و رفتم بیرون پیش بقیهی پسرا
÷(خنده)
+به چی میخندی؟
÷هیچی هیچوقت تورور اینجوری تصور نکرده بودم.
زود تر از ا/ت بیدا شدم رفتم بالای سرش و خیلی اروم صداش کردم بیدار شد کاراشو کرد لباساش(اسلاید دوم و سوم ا/ت و نامجون) رو عوض و طبق معمول ماشین گرفت و رفتیم سمت خونه ی میجو...
*پرش زمانی عصر ساعت7 بعد از مراسم*(خیلی طولانی بوده مراسمشون)
*ا/ت ویو*
مراسم که تموم شد نامجون بهم پیشنهاد داد که بریم بیرون یه چرخی بزنیم منم قبول کردم رفتم یه کافه بعدشم به اصرار نامجون رفتیم توی ه پارک قدم زدیم وقتی داشتیم قدم میزدیم یه دختر بچه ی حدودا پنج شیش ساله دیدیم که داره گریه میکنه جالب هم این بود که تنها بود هیچ کس نبود کنارش
+نامجون یه دیقه...
-ک...کجا میری
رفتم سمت اون دختره بچه عه و گفتم
+هی کوچولو اسمت چیه؟ چرا گریه میکنی؟؟
(اسمم...هق...هه سوعه...هق...ما...ما...مامان و...بابا...م رو...گم کردم
+میخوای بریم یه جایی که کمکمون کنن پیداشون کنیم؟
(اله)
دستش و گرفتمو با نامجون رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت ادارهی پلیس وقتی رسیدیم رفتم بخش اطلعات
+ببخشید...این بچه گم شده بود...
افسر پلیس(پداش کردین؟ممنون)
+خواهش میکنم...رراستی خانوادش کجان؟
افسر پلیس(متاسفانه توی تصادف فوت کردن)
+خب الان با این بچه چیکار میکنید؟؟
افسرپلیس(میدیمش پرورشگاه)
نمیدونم چرا ولی مهرش به دلم نشست دلم نیومد بدمش پرورشگاه
+هه سو یه دقیقه همینجا وایسا
رفتم پیش نامجون که گفت
-خب چرا تحویلش نمیدی؟
+خب حقیقتا مامان باباش توی تصادف فوت کردن...و میخوان بدنش پرورشگاه
-میخوای مسئولیتش رو قبول کنیم
+چطور متوجه شدی میخواستم همینو بگم
-خب حقیقتش مهرش به دلم نشسته...خیلی گوگولیه
+بریم
رفتیم سمت افسر پلیس و هه سو(اسلاید چهارم)
+ما میخوایم مسئولیتش رو قبول کنیم
افسر پلیش(مطمعنید؟
+اوهوم
افسر پلیس(پس فقط چندتا فرم رو پر کنید..)
رو به هه سو (^) گفتم
+هه سو...دوست داری از این به بعد منو نامجون مامان بابات باشیم؟
^اله...دوست دالم
+پس از این به بعد میتونی منو مامان صدا کنی نامجون روهم بابا خوبه؟
^اله
با نامجون اون چندتا فرم رو پر کردیم نامجون هه سو رو بغل کردو گفت
-خب پرسس من چطوره؟
و رفت
+یا صبر کنید منو جا نزارین
-به نظرت مامانی رو جا بزاریممم؟
^اله بزالیم
و با دو رفتن سمت ماشین منم دنبال سرشون میدویدم...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت یه مرکز خرید...چون توی خونه ای که دوتا ادم بزرگ زندگی میکنن لباس بچگونه پیدا نمیشه یخورده که خرید کردیم رفتیم خونه لباسای هه سو رو عوض کردمخودمم لباسام رو عوض کردم و بعدش هر سه تامون رو مبل ولو شدیم که مبایل نامجون زنگ خورد جونگکوک بود
-اره حتما ما خونه ایم بیاین...
تلفن رو که قطع کرد گفت
-پسرا دارن میان اینجا
+خوبه الان هه سورو ببینن فکشون میوفته
-ماهم حقیقت رو میگیم
یه نیمساعت گذشت که زنگ در خورد پسرا پشت در بودن نامجون هه سو رو بغل کرد و رفت تا درو باز کنه همینکه نامجونو بچه به دست دیدن اپیلاسیون شدن
#بچه کجا بود یهو...
-بیاین تو براتون تعریف میکنیم
%یا حضرت بچه
وقتی اومدن تو ازشون دعوت کردم بشینن نشستن که کوک گفت
@ا/ت چه خبره که ما خبر نداریم این بچه از کجا اومد
+هچی امشب داشتیم توی پارک قدم میزدیم پیداش کردیم گم شده بو وقتی بردیمش اداره ی پلیس گفتن مامان باباش فوت کردن و میخوان بدنش پرورشگاه منو نامجونم دلمون نیومد به سرپرستی گرفتیمش
#واو...حالا اسم این پرنسس کوچولو چیه؟
^هه سو
#چه اسم قشنگی...میخوای بیای پیش من؟
^میشه بلم؟
+اره برو پیش عمو تهیونگ...باهاشون راحت باش باشه
^باشه
رفت سمت تهیونگ و نشست توی بغلش و چه خوب باهاش ارطبات بر قرار کرد
%خدایا منو پشم کن
×الهی
%یاا
@هیونگ من همیشه تور وقتی بابا میشی تصور میکردم...و تصورم با واقعیت مو نمیزد
-(خنده)
داشتیم حرف میزدیم که یهو صدای خنده ی تهیونگ هه سو رفت هوا تهیونگ داشت هه سو رو قل قلک میداد هه سو هم بلند شد و شروع کرد فرار کردن و اخرش هم به بغل نامجون پناه اورد
^بابایی نزال عمو تهیونگ منو قل قلک بده...
#اومدممممم
و شروع کرد دوباره قلقلک دادن هه سو
^بسه عموییی...بسه(خنده)
#باشه
همینجوری توی بغل نامجون بود که حدود یه یکساعت که گذشت هه سوبا چشمای خوابالو به نامجون گفت
^بابایی من خوابم میاد
+بیا بریم کاراتو بکنیم و بخوابیم هه سو
^بریم مامانی
بردمش دستشویی کمکش کردم مسواک بزنه موهاشو شونه کردمو بافتم و خوابوندمش
+شب بخیر فرشته کوچولو.
^شب بخیر مامانی
چراغ رو خاموش کردم درم رو نیمه باز گذاشتم و رفتم بیرون پیش بقیهی پسرا
÷(خنده)
+به چی میخندی؟
÷هیچی هیچوقت تورور اینجوری تصور نکرده بودم.
۸.۷k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.