فیک وقتی دخترشی اما همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 8
ات ویو:زنگ اول که علوم داشتیم....نسبتا خوب گذشت...زنگ دوم هم انشا داشتیم....اونم خوب بود و زنگ آخر هم هنر بود خیلی از نقاشی ای که کشیده بود راضی بودم.....حالا دو دیقه به زنگ مونده بود و بچه ها داشتن کیف ها و وسایلشون رو تند تند جمع میکردن اما من این دفعه یکم آروم تر از حد معمول داشتم وسایلم رو جمع میکرد زنگ مدرسه به صدا در اومد و بعدش بچه ها بدو بدو از تو کلاس خارج شدن....درسته که تو این مدرسه دوستی نداشتم که با هم سلام کنیم یا با هم حرف بزنیم فقط برای کار های گروهی حرف میزدیم ولی در کل با این همه بدی این مدرسه رو دوست داشتم از کلاس بیرون اومدم و هیت راه رفتن دستم رو روی دیوار مدرسه میکشیدم تا اینکه به در خروجی رسیدم دیگه وقت خداحافظی از این مدرسه بود...خداحافظ مدرسه ی من....خیلی ازت ممنونم...درسته که بچه ها ازت بدشون میاد و میدونم حست نسبت به این موضوع چیه ولی نگران نباش یه دانش آموز به اسم مین ات هست که بهت بگه دوستت داره...فعلا خداحافظ....و به سمت خونه حرکت کردم نسبت به صبح یکم شلوغ تر شده ولی بازم خوبه.....بالاخره ره خونه رسیدم
ات:سلام مامان
میونگ:سلام دختر خوشگلم چه خبر مدرسه خوب بود؟
ات:آره خوب بود...بابا و لوکا کجان؟
میونگ:اونا اومدن ناهار خوردن رفتن خوابیدن
ات:اووو پس تو هم ناهار خوردی؟
میونگ:منتظر دخترم بودم تا باهاش ناهار بخورم
ات:نمیخواست منتظر من بمونی مامان میخوردی زودتر مثل بابا و لوکا الان میخوابیدی
میونگ:حالا برو لباسات رو در بیار بیا ناهار
ات:چشم
ات ویو:رفتم تو اتاق کیفم رو به آرومی رو تخت گذاشتم و لباسای مدرسه ی تو تنم رو با لباسای راحتی عوض کردم و رفتم پیش مامان...مثل همیشه غذاهاش عالی بودن
میونگ:ات میخوام یه چیزی بهت بگم
ات:بفرمایین
میونگ:خب همونطور که میدونی من با بابا داریم میریم به یه سفر کاری
ات:درسته
میونگ:بابا گفته که لوکا بره خونه ی دوستش و تو هم تو خونه بمونی
ات:خب؟
میونگ:متاسفم دختر قشنگم(بغض)
ات:مامان بخاطر همچین چیزی بغض کردی...اشکال نداره که...بعدش من که دوستی ندارم پس اشکالی نداره
میونگ:خب دخترم تو هم برو بخواب من ظرفا رو درست میکنم
ات:نمیخوای من بشورم؟...تو میخوای بشوری؟
میونگ:نه خوشگلم میندازیم تو پاشین ظرفشویی هردومون بریم بخوابیم
ات:کمک نمیخوای؟
میونگ:نه خوشگلم برو استراحت کن
ادامه دارد....
ات ویو:زنگ اول که علوم داشتیم....نسبتا خوب گذشت...زنگ دوم هم انشا داشتیم....اونم خوب بود و زنگ آخر هم هنر بود خیلی از نقاشی ای که کشیده بود راضی بودم.....حالا دو دیقه به زنگ مونده بود و بچه ها داشتن کیف ها و وسایلشون رو تند تند جمع میکردن اما من این دفعه یکم آروم تر از حد معمول داشتم وسایلم رو جمع میکرد زنگ مدرسه به صدا در اومد و بعدش بچه ها بدو بدو از تو کلاس خارج شدن....درسته که تو این مدرسه دوستی نداشتم که با هم سلام کنیم یا با هم حرف بزنیم فقط برای کار های گروهی حرف میزدیم ولی در کل با این همه بدی این مدرسه رو دوست داشتم از کلاس بیرون اومدم و هیت راه رفتن دستم رو روی دیوار مدرسه میکشیدم تا اینکه به در خروجی رسیدم دیگه وقت خداحافظی از این مدرسه بود...خداحافظ مدرسه ی من....خیلی ازت ممنونم...درسته که بچه ها ازت بدشون میاد و میدونم حست نسبت به این موضوع چیه ولی نگران نباش یه دانش آموز به اسم مین ات هست که بهت بگه دوستت داره...فعلا خداحافظ....و به سمت خونه حرکت کردم نسبت به صبح یکم شلوغ تر شده ولی بازم خوبه.....بالاخره ره خونه رسیدم
ات:سلام مامان
میونگ:سلام دختر خوشگلم چه خبر مدرسه خوب بود؟
ات:آره خوب بود...بابا و لوکا کجان؟
میونگ:اونا اومدن ناهار خوردن رفتن خوابیدن
ات:اووو پس تو هم ناهار خوردی؟
میونگ:منتظر دخترم بودم تا باهاش ناهار بخورم
ات:نمیخواست منتظر من بمونی مامان میخوردی زودتر مثل بابا و لوکا الان میخوابیدی
میونگ:حالا برو لباسات رو در بیار بیا ناهار
ات:چشم
ات ویو:رفتم تو اتاق کیفم رو به آرومی رو تخت گذاشتم و لباسای مدرسه ی تو تنم رو با لباسای راحتی عوض کردم و رفتم پیش مامان...مثل همیشه غذاهاش عالی بودن
میونگ:ات میخوام یه چیزی بهت بگم
ات:بفرمایین
میونگ:خب همونطور که میدونی من با بابا داریم میریم به یه سفر کاری
ات:درسته
میونگ:بابا گفته که لوکا بره خونه ی دوستش و تو هم تو خونه بمونی
ات:خب؟
میونگ:متاسفم دختر قشنگم(بغض)
ات:مامان بخاطر همچین چیزی بغض کردی...اشکال نداره که...بعدش من که دوستی ندارم پس اشکالی نداره
میونگ:خب دخترم تو هم برو بخواب من ظرفا رو درست میکنم
ات:نمیخوای من بشورم؟...تو میخوای بشوری؟
میونگ:نه خوشگلم میندازیم تو پاشین ظرفشویی هردومون بریم بخوابیم
ات:کمک نمیخوای؟
میونگ:نه خوشگلم برو استراحت کن
ادامه دارد....
۲۲.۵k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.