Seven (part 16)
پس حاضر بود ، بخاطر آن بغض از روی خوشحالی دخترانی که قرار نبود فروخته بشوند و حال زندگی راحتی داشتند این خطر را به جان بخرد
دستی روی شانه اش نشست ، چرخید و با دیدن چشمان پر از اشک یونا لبخند زد
محکم در آغوش او غرق شد ، بلند بلند هق میزد و حلقه دستانش را تنگ میکرد... گویی هیچ کس از فداکاری این دختر خبری نداشت!
"متاسفم ات ، متاسفم ما همه متاسفیم که خوبی تورو ندیدیم لطفا مارو ببخش "
به موهای کوتاهش دست کشید
" این حرفو نزن یونا ، عوضش من با خیال راحت میرم و میدونم که شماها آزادید!"
گونه های خیسش را در دست گرفت
" الانم برو تا کسی ندیده وگرنه توی دردسر میوفتی "
نگاهش کمی چرخید ، صورت پر از تمسخر لانا او را عصبی کرد
دستش را در دست فشرد و با لحن قانع کننده ای گفت:
" از اینجا برو یونا اینجا همه مستن ، برو و ديگه دنبالم نیا باشه؟مراقب خودت و بقیه باش "
خواست اعتراض کند اما سکوت کرد، حالا باید این فداکاری را با جان و دل محافظت میکرد
دوید سمت خروجی ، با خیال راحت نفسی فوت کرد؛ انگار ... با دیدن چشمان تر یونا و حرف های آن دختر کم سن و سال روحیه یافته بود ... روحیه برای تصمیمش!
"آماده شو برو روی سن ، وقتشه"
قلبش تند کوبید ، باشه ای در جواب آرکا گفت و با خاموش شدن چراغ های سالن جلو رفت
پاهایش به زور حرکت میکرد، نگران بود که آیا از رقص او راضی باشد یا نه
و این راه ، عشوه می طلبید ! عشوه هایی که تا کنون به لانا خیلی کمک کرده بود
اما او همچنان حاضر نبود و زیر بار حرف زور نمی رفت ، او قسم خورده بود برای هیچ مردی ... برای هیچ أحد و ناسی عشوه نیاید و حتی در توانش نبود؟!
رقصید... می رقصید و در تلاش برای اینکه درد در پاهایش را نادیده بگیرد
تند تند نفس می کشید اما شکسته ، از زیر تور به سالن خالی خیره بود ... سالنی ۱۰۰۰ متری که تنها یک مرد در آن حضور داشت ... جئون!
با دقت به او خیره بود ، گاهی دست و پایش را گم می کرد ؛ زیرا نگاه جئون نفوذ دارد ... نفوذ در وجودش!
بالاخره سن را ترک کرد، لباس داخل تن لانا توجه اش را جلب کرد ، باز و بدن نما!
چیزی که استرس و دلهره را به دل ات راهی کرد
مدتی گذشت ... تمام مدت به رقص لانا خیره بود و از استرس دست هایش می لرزید
نبرد اصلی حال بود ... انتخاب طلایی جئون!
دستی روی شانه اش نشست ، چرخید و با دیدن چشمان پر از اشک یونا لبخند زد
محکم در آغوش او غرق شد ، بلند بلند هق میزد و حلقه دستانش را تنگ میکرد... گویی هیچ کس از فداکاری این دختر خبری نداشت!
"متاسفم ات ، متاسفم ما همه متاسفیم که خوبی تورو ندیدیم لطفا مارو ببخش "
به موهای کوتاهش دست کشید
" این حرفو نزن یونا ، عوضش من با خیال راحت میرم و میدونم که شماها آزادید!"
گونه های خیسش را در دست گرفت
" الانم برو تا کسی ندیده وگرنه توی دردسر میوفتی "
نگاهش کمی چرخید ، صورت پر از تمسخر لانا او را عصبی کرد
دستش را در دست فشرد و با لحن قانع کننده ای گفت:
" از اینجا برو یونا اینجا همه مستن ، برو و ديگه دنبالم نیا باشه؟مراقب خودت و بقیه باش "
خواست اعتراض کند اما سکوت کرد، حالا باید این فداکاری را با جان و دل محافظت میکرد
دوید سمت خروجی ، با خیال راحت نفسی فوت کرد؛ انگار ... با دیدن چشمان تر یونا و حرف های آن دختر کم سن و سال روحیه یافته بود ... روحیه برای تصمیمش!
"آماده شو برو روی سن ، وقتشه"
قلبش تند کوبید ، باشه ای در جواب آرکا گفت و با خاموش شدن چراغ های سالن جلو رفت
پاهایش به زور حرکت میکرد، نگران بود که آیا از رقص او راضی باشد یا نه
و این راه ، عشوه می طلبید ! عشوه هایی که تا کنون به لانا خیلی کمک کرده بود
اما او همچنان حاضر نبود و زیر بار حرف زور نمی رفت ، او قسم خورده بود برای هیچ مردی ... برای هیچ أحد و ناسی عشوه نیاید و حتی در توانش نبود؟!
رقصید... می رقصید و در تلاش برای اینکه درد در پاهایش را نادیده بگیرد
تند تند نفس می کشید اما شکسته ، از زیر تور به سالن خالی خیره بود ... سالنی ۱۰۰۰ متری که تنها یک مرد در آن حضور داشت ... جئون!
با دقت به او خیره بود ، گاهی دست و پایش را گم می کرد ؛ زیرا نگاه جئون نفوذ دارد ... نفوذ در وجودش!
بالاخره سن را ترک کرد، لباس داخل تن لانا توجه اش را جلب کرد ، باز و بدن نما!
چیزی که استرس و دلهره را به دل ات راهی کرد
مدتی گذشت ... تمام مدت به رقص لانا خیره بود و از استرس دست هایش می لرزید
نبرد اصلی حال بود ... انتخاب طلایی جئون!
۱۳.۰k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.