★دختری در سیاهی 12★
(ویو دامیان)
دکتر:متاسفانه همسر شما حافظه شو از دست داده یعنی ممکنه خاطراتی که با شما داشته رو یادش نیاد...
دامیان:یعنی چی؟یعنی دیگه نمیدونه من کیم؟
دکتر:بله...تا چند سال نزدیک شون نشید تا حال روحشون خوب شه بعد بیاید و خاطراتی که قبلا داشتید رو باز سازی کنید تا خوب شن ولی بعید میدونم جواب بده...
دامیان:سعی خودم رو میکنم
دامیان:از پیش دکتر رفتم و رسیدم به اتاق آنیا با خودم گفتم یعنی باید چندسال پیشش نباشم تا حالش خوب شه؟ اگه منو دیگه یادش نیاد چی؟
....فعلا باید برم...خداحافظ آنیا
.
.
.
*سه سال بعد*
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:داشتم از یه مکانی رد میشدم که یه دفعه یه خاطره اومد تو ذهنم زیاد معلوم نبود چیه خاطره تار بود ولی انگار یکی داشت من و می بوسید یه پسر بود ولی یادم نمیاد کیه؟عجیبه که یه دفعه چشمام تار دید و افتادم
که رافل گفت:
رافل:خاله خاله ... چیشد حادت دوبه؟(رافل ۲ سالشه)
آنیا:آره خوبم رافل بیا بریم
آنیا:بعد چند دقیقه راه رفتن رافل گفت گشنمه بهش گفتم بشینه اونم گفت
رافل: باشه حاله
آنیا:آفرین پسر خوب جایی نری ها
رافل:های
آنیا:موقعی که رفتم و برگشتم رافل نبود!رفتم پیش مغازه دار که گفت رافل و ده دقیقه پیش اینجا دیده ولی دیگه بعد ده دقیقه ندیدش زنگ زدم به شیان
آنیا:الو شیان رافل گمشده سریع برو دنبالش بگرد(حالت سرد و اعصبانی)
شیان:های آنیا_ساما
آنیا: و قطع کردم داشتم میگشتم که صدای یه بچه اومد خوب که دقت کردم رافل بود سریع رفتم سمتش که با یه آقایی برخورد کردم که دستش رو گرفته بود...این آقا خیلی شبیه خاطراتم بود که سریع بیهوش شدم
(ویو دامیان)
دامیان:داشتم با یه بچه بازی میکردم که گفت خاله اومد
خوب که دقت کردم دیدم موهای دختره صورتیه یعنی ممکنه...درسته آنیا بود تا اومد یه دفعه بیهوش و افتاد بغلم بردمش و رو صندلی گذاشتمش که بهوش اومد و گفت
_____________
★ببخشید اگه بد بود امروز اصن حوصله نداشتم بنویسم ولی نوشتم لایک یادتون نره بای
دکتر:متاسفانه همسر شما حافظه شو از دست داده یعنی ممکنه خاطراتی که با شما داشته رو یادش نیاد...
دامیان:یعنی چی؟یعنی دیگه نمیدونه من کیم؟
دکتر:بله...تا چند سال نزدیک شون نشید تا حال روحشون خوب شه بعد بیاید و خاطراتی که قبلا داشتید رو باز سازی کنید تا خوب شن ولی بعید میدونم جواب بده...
دامیان:سعی خودم رو میکنم
دامیان:از پیش دکتر رفتم و رسیدم به اتاق آنیا با خودم گفتم یعنی باید چندسال پیشش نباشم تا حالش خوب شه؟ اگه منو دیگه یادش نیاد چی؟
....فعلا باید برم...خداحافظ آنیا
.
.
.
*سه سال بعد*
.
.
(ویو آنیا)
آنیا:داشتم از یه مکانی رد میشدم که یه دفعه یه خاطره اومد تو ذهنم زیاد معلوم نبود چیه خاطره تار بود ولی انگار یکی داشت من و می بوسید یه پسر بود ولی یادم نمیاد کیه؟عجیبه که یه دفعه چشمام تار دید و افتادم
که رافل گفت:
رافل:خاله خاله ... چیشد حادت دوبه؟(رافل ۲ سالشه)
آنیا:آره خوبم رافل بیا بریم
آنیا:بعد چند دقیقه راه رفتن رافل گفت گشنمه بهش گفتم بشینه اونم گفت
رافل: باشه حاله
آنیا:آفرین پسر خوب جایی نری ها
رافل:های
آنیا:موقعی که رفتم و برگشتم رافل نبود!رفتم پیش مغازه دار که گفت رافل و ده دقیقه پیش اینجا دیده ولی دیگه بعد ده دقیقه ندیدش زنگ زدم به شیان
آنیا:الو شیان رافل گمشده سریع برو دنبالش بگرد(حالت سرد و اعصبانی)
شیان:های آنیا_ساما
آنیا: و قطع کردم داشتم میگشتم که صدای یه بچه اومد خوب که دقت کردم رافل بود سریع رفتم سمتش که با یه آقایی برخورد کردم که دستش رو گرفته بود...این آقا خیلی شبیه خاطراتم بود که سریع بیهوش شدم
(ویو دامیان)
دامیان:داشتم با یه بچه بازی میکردم که گفت خاله اومد
خوب که دقت کردم دیدم موهای دختره صورتیه یعنی ممکنه...درسته آنیا بود تا اومد یه دفعه بیهوش و افتاد بغلم بردمش و رو صندلی گذاشتمش که بهوش اومد و گفت
_____________
★ببخشید اگه بد بود امروز اصن حوصله نداشتم بنویسم ولی نوشتم لایک یادتون نره بای
۲.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.